نزدیک غروب است و حوصلهیمان سر رفته. سال که تحویل شد راه افتادیم و الان چند ساعت است رسیدهایم. نه اینترنت داریم و نه تلویزیون. کسی حوصله تا لب ساحل رفتن هم ندارد. پدر طبق معمول سودوکو حل میکند و انگار این چهار ساعتی که در راه بودیم از رقابت عقب مانده است! مادر هم طبق معمول آشپزخانه را قرق کرده است. بهرام هم نشسته و با کنترلها وَر می رود بلکه بتواند تلویزیون را روشن کند. من هم کتابی را که شب عیدی برای خودم خریدم باز میکنم که بخوانم. کتاب سه مقاله درباره جنسیت و علم دارد و باید یکی از آنها را بخوانم. اما حوصله آن را هم ندارم. خانم نویسنده یک فیلسوف فمنیست است؛ تنهایی آدمها را فیلسوف میکند و زنها را فمنیست! کتاب را میبندم.
توپ کوچک بادی بنفش رنگی آن گوشه افتاده است. خب چه فرصتی مغتنمتر از این؟ نه تلویزیونی هست و نه اینترنتی. حوصلهیمان هم که سر رفته... بلند میشوم و توپ را شوت میکنم سمت بهرام! توپ محکمتر از چیزی که تصور میکند خورده است به او و حالْ چپ چپ نگاهم میکند... برایتان نگفتهام اما بهرام در جوانی یک فوتبالیست قهار بود فقط پارتی نداشت. بگذریم. همینطور که چپچپ نگاهم میکند توپ برگشته از سویش را دوباره شوت میکنم و دعوتش میکنم به یک فوتبال تن به تن! تلویزیون و کنترلها را رها میکند و میایستد روبهرویم. یاعلی! حدود سی سانت از من بلندتر و سی کیلو سنگینتر است. مریم خوف نکن! مسی هم یک ذره بیشتر نیست!
بیست سالی میشود با هم فوتبال بازی نکردهایم. توی یکی از اتاقهای خانهیمان دروازه گل کوچیک داشتیم. زمین فوتبال شخصی مان بود! آن دو دیگر برادرهایم یک تیم میشدند، من و بهرام هم یک تیم. هرگز به رویم نیاورده بودند اما الان که فکرش را میکنم شاید من را یار بهرام میکردند که دو تیم از لحاظ قدرت متناسب شوند. همیشه یک توپ چهل تکه زیر پایش بود و یک شیشه زیر بغلش. در خانه ما شکستن شیشه و لوستر امری طبیعی بود! خودمان میشکاندیم خودمان عوضش میکردیم. بدون هیچ دادوبیدادی!
حالا همان بهرام کودکی، نیمی از موهایش سفید شده و سالهای میانی دهه سوم زندگیش را میگذراند. همو ایستاده جلویم و با لبخندی حاکی از آنکه «بچه چی میگی؟ بیا جلو ببینم!» در چشمهایم خیره شده است. خب اگر پسر باشید یا اهل فوتبال، حتماً میدانید که لایی زدن نشان کمال قدرت و لایی خوردن اوج ضعف یک فوتبالیست را نشان میدهد. بهرام هم به طرفه العینی توپ را از من میگیرد و تلاش میکند لایی بزند. برای من بازی یعنی تلاش در گرفتن توپ و لایی نخوردن اما بالعکس، برای بهرام بازی یعنی لو ندادن توپ و تلاش در لایی زدن! از بخت بد او دامن بلندی که پوشیدهام مانع از رد شدن توپ میشود. حالا مادر و پدر هم خیره به ما نگاه میکنند و سرو صدا و خندهها و کلکلها و کُری خواندنهای بازیکننان آنها را هم میخکوب کرده. بهرام تصورش را هم نمیکرد با چنین مقاومتی روبهرو شود. چند باری توپ را از زیر پایش درمیآورم و به دور دستها شوت میکنم. باشد تا او مدتی در پی توپ بدود و همین اندکْ نشانی از موفقیت نگارنده شود! خلاصه طولی نمیکشد که وی لب به اعتراض میگشاید و این لباس زنانه را دستمایهای میکند برای اعتراض علیه تبعیض جنسیتی میان من و خودش و متعاقب آن شکست یا عدم لایی خوردن حریف. میبینید چه روزگاری شده است؟ اختلاف فیزیکی بین زن و مرد را که در نظر نمیگیرد هیچ، این حداقل بیست سالی که او میتوانسته مهارت بیشتری کسب کند و کرده را هم در نظر نمیگیرد و حتی درکی از سختی فوتبال بازی کردن با دامن را هم ندارد! البته از حق نگذریم او هم چندباری کلهاش خورده به لوستر وسط هال و گفته «آخ» و البته متوجه هم هستم که محجوبانه مراقب است حداقل برخورد فیزیکی را با من داشته باشد! خب باشد این به آن در!
چند لحظه stop میکنم و میروم شلواری میپوشم و جورابهایم را هم در میآورم که کمتر لیز بخورم و راحتتر بتوانم بدوم. حالا شدهام به ظاهر مثل او. فمنیستها هم از همینجا شروع کردند دامنهای پفدار بلند را کنار گذاشتند و شلوار پوشیدند تا مرد شوند! زهی خیال باطل! حالا به ظاهر تبعیض برطرف شده. بهرام که دیگر خود را پیروز میدان میداند با خوشحالی میگوید: «حالا اگر تونستی تا پونزده دقیقه آینده توپ رو بگیری بردی!» سر دو دقیقه نمیشود که توپ را میگیرم. کم آورده! هر دو خیس عرق شدهایم و کلی خندیدهایم. مادر که تشویقم میکند یعنی بازی را من بردهام. حالا هر چقدر او به تعداد لاییهایی که زده است افتخار کند. مهم نیست. یادم باشد دفعه بعد تبعیض را به نفع زنان برطرف کنم! :)