استفاضه

سلام :)

استفاضه

سلام :)

استفاضه یعنی طلب خیر کردن، یعنی عطا خواستن
و دنیا محل استفاضه است نه استفاده (حتی دنیای مجازی)


* اَللَّهُمَّ اخْتِمْ لَنا بِالَّتى هِىَ اَحْمَدُ عاقِبَةً *


میخواهم باز هم تلاش کنم جوری بنویسم که نوشته هایم حالم را (و حالتان را ) خوب کند :))

*******************************


نوشتن زیستن دوباره ی لحظات زندگی است.
لحظه نوشتن لحظه عمیقتر زیستن لحظه لحظه های زندگی است.

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

اسمش حسین بود. اوایل گمان میکردم سه یا چهار سالش باشد اما شش ساله بود. می‌آمد می‌نشست کنار اتاق و بِرّوبِر نگاهمان می‌کرد. نه ما عربی بلد بودیم نه او فارسی. همه بچه‌های ابوعلی در خدمت ما بودند. حتی حسین کوچکترین آنها. هیچکدامشان فارسی نمی‌دانستند اما فقط حسین تمایل داشت کنار سفره ساده‌ای که خودشان برایمان انداخته بودند و لابه لای کوله‌های خاکی ما بنشیند. 

منِ بی‌سواد جز پرسیدن نامش و نام خواهر و برادرهایش و به سختی پرسیدن حالش، کلامی بیشتر برای برقراری ارتباط با پسرک بلد نبودم. یکی از همین روزها که عاجز به چشمان پر حرف پسرک نگاه میکردم چشمم افتاد به پشت دستش. با خودکار مثلثی روی یک مربع کشیده شده بود. آری. همان خانه خودمان بود! و همان که در طول مسیر پیاده‌روی مردمِ همزبانِ حسین، به التماس، دعوتمان می‌کردند به استراحت در آن؛ مَبیت. 

گل از گلم شکفت. اشاره کردم به نقاشی پشت دستش و پسرک بی‌حرکت نشست. خودکارم را در آوردم و شروع کردم به کشیدن ساعت. چشمان پسرک گرد شده بود. نمی‌دانم از تعجب بود یا از حیا یا از فرط خوشحالی. خودکارم را گرفت و شروع کرد به کشیدن به قول خودش "سیاره". خودکارم را گرفتم و ادامه دادم به کشیدن او و خواهر و برادرهایش، مریم و سجاد و علاوی. داشت یخ حسین باز می‌شد که صفحه نقاشی‌مان پر شد. دست پسرک کوچک بود و برای آغاز دوستی نیاز به صفحه فراختری داشتیم. خودکار را دادم دستش و اشاره کردم پشت دست من نقاشی بکشد. برق نگاهش را می‌دیدم. سیاره شجر، نخل، ظهر، حرم،... یکی یکی می‌کشید، و بلند اسم‌هایشان را به عربی می‌گفت و من به فارسی تکرار می‌کردم. طولی نکشید مریم خواهر نه ساله حسین هم خجالتش را کنار گذاشت و به ما پیوست و بعد سجاد دوازده ساله و علاوی چهارده ساله را صدا کردند و چون ورق لاموجود، دفتر نقاشی‌هایشان را آوردند و دوست شدیم. جای شما خالی چیزی نبود در اتاق که به فارسی و عربی به زبان نیاوریم و به هم نشان ندهیم. خانه را گذاشته بودیم روی سرمان. دیگر مریم داشت اسم چای صاف کن را به زبان عربی میگفت که گفتیم آقا بی خیال!

:))

 چند نکته:

1. خدا را شکر که در بررسی سنگینی تک تک محتویات کیفم خودکار را از ضروریات دیدم و حذفش نکردم!

2. فردای آن روز حسین ابن عم‌اش که هم‌سن خودش بود را آورد به اتاقمان و انگار که حادثه‌ای عجیب رخ داده باشد تند تند چیزهایی به پسرعمه‌ متعجبش گفت و دستم را گرفت و جهت اثبات ادعا پشت دستم را نشانش داد. اما خب اثری نبود. چه کار کنم؟! خب باید وضو می‌گرفتم :)

3. ابوعلی دو اتاق خانه‌یشان را به زوار اختصاص داده بود. با ماشین مدل بالایش زائر می‌آورد به خانه و خودش و همسر و فرزندانش در خدمت زوار بودند، دربست. محمد که پنج شش سالی میشود اربعین ها مهمان آنهاست میگوید تا به حال همسر ابوعلی را ندیده است.

4. اسم پسر بزرگ خانواده علی بود اما نمی‌دانم چرا لقمه را می‌چرخاندند دور سرشان و به سختی او را علاوی صدا می‌کردند!


5. ببخشید خداحافظی نکرده رفتیم اما جداً نایب الزیاره همه دوستان بودیم :)


۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۱:۱۷
مریم ثالث