استاد که نیامد رفتیم سر کلاس کناری نشستیم. فقط میدانستم عنوان کلاس انسان 250 ساله است. نشستهایم انتهای کلاس، و انتهای کلاس جای مادران جوان و کودکانشان است. یکی به فرزندش شیر میدهد یکی نوزادش را بقل گرفته و راه میرود بلکه بخواباندش. یکی دنبال پسرک شیطانش اینطرف و آنطرف میدود که خرابکاری نکند. یکی لباسهای کودکش را عوض میکند و ... همینطور که به چشمان پر امید مادران و لبخند دلنشین کودکان نگاه میکنم غبطه میخورم هم به مادران که چه مطمئن درس و کار و دانشگاه را رها کردهاند و به فرزندانشان می رسند و هم غبطه میخورم به حال کودکان که خوشبحالشان، اینها بزرگ هم شوند دیندار میمانند و آدم حسابی میشوند و اینقدر مثل ما تقلا نمیکنند.
چند دقیقهای که میگذرد بالاخره میتوانم به جای نگاه کردن به بچهها حواسم را جمع استاد کنم. انگار در انسان 250 ساله به امام صادق رسیدهاند. لابهلای پچپچهای دوستان می شنوم که استاد میگوید بعد از وفات امام صادق، برادران امام موسی کاظم ادعای امامت کرده بودند! همین یک جمله برای این جلسه من کافی است. دیگر نمیشنوم استاد چه میگوید. چه تربیتی میتواند از تربیت امام بالاتر باشد؟ فرزند امام و برادر امام باشی و کار شکنی کنی؟ چه اتفاقی میافتد که یک نفر میتواند تمام زحمات پدر و مادرش را بر باد فنا دهد؟ ...
نگاهم به کودکان است و مادرانی که از خود گذشتهاند که وظیفهیشان را انجام دهند. بسیاری از آنها این از خودگذشتگی را به جان خریدهاند که فرزندشان برای خودش و برای خدا چیزی شود. بسیاری از دختران مجردی که می بینم یکی از انگیزههای اصلیشان برای ازدواج کردن بچه داشتن است. بله مادری لذتبخش است اما اگر کسی صرفا برای کسب این لذت بچهدار شود "عاقل" نیست. باید برای بچهداشتن انگیزه قویتری داشت. اما چه انگیزهای باعث می شود که یک مادر تمام زندگیاش را وقف بخشی از وجودش کند و دیگر خودش را نبیند، وقتی می شنوی که فرزند امامت هم گاهی ناخلف شده است؟