استفاضه

سلام :)

استفاضه

سلام :)

استفاضه یعنی طلب خیر کردن، یعنی عطا خواستن
و دنیا محل استفاضه است نه استفاده (حتی دنیای مجازی)


* اَللَّهُمَّ اخْتِمْ لَنا بِالَّتى هِىَ اَحْمَدُ عاقِبَةً *


میخواهم باز هم تلاش کنم جوری بنویسم که نوشته هایم حالم را (و حالتان را ) خوب کند :))

*******************************


نوشتن زیستن دوباره ی لحظات زندگی است.
لحظه نوشتن لحظه عمیقتر زیستن لحظه لحظه های زندگی است.

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است


یک شب مانده به پایان ثبت نام پیاده روی اربعین اذن مادر می‌گیرم و فردایش در کمتر از بیست دقیقه ثبت نام می‌کنم. آنقدر عجله دارم که همه خانه‌های غیرستاره‌دار فرم ثبت نام را خالی می‌گذارم و در کمال ناباوری قبض ثبت نام را می‌گیرم دستم و خداخدا می‌کنم که تقّی به توقّی نخورد و جدی جدی رفتنی شوم.
حالا دو روز است که پچ پچ می‌کنند؛ که خطرناک است؛ که خانمها نروند؛ که فلان؛ که بهمان؛...
و درست زمانی که باز مرددم که چه کنم، زنگ تلفن همراهم بلند می‌شود و خانمی آن طرف خط خطابم می‌کند که «خانم ثانی! شما به عنوان خادم انتخاب شده‌اید»!
فرم ثبت نام جلوی چشمانم ظاهر می‌شود. کدام سابقه؟! من نه حرفی از شغلم زده‌ام و نه پیشنهادی داده‌ام و نه ابراز تمایلی برای همکاری کرده ام! تمام تکست‌باکس‌ها را خالی گذاشته‌ام جز سال تولد و تعداد تشرف!

حتما بهانه‌‌یشان همین است که دیگر بهانه‌‌ای نماندَم!

حدود پنجاه نفر انتخاب شده‌اند برای گروهی چهارصد و پنجاه نفره. بیشتر از نیمی از جمعیت خانم هستند با این حال ساعت جلسه را شش تا هشت شب گذاشته‌‌اند! شرط می‌کنم که تا هفت بیشتر نمی‌مانم و میپذیرند. گروه‌بندی می‌کنند و ما می‌رویم در گروه فرهنگی‌کار. مسئولین بسیج و فرهنگی و فلان کانون و ... نشسته‌‌اند دور هم و پیشنهادات مثلاً فرهنگی می‌دهند که به زعم خودشان روی افراد تاثیر بگذارند! ساعت هفت و نیم‌ شده و فرصت به من نرسیده است هنوز!
لابه‌لای حرف‌شان می‌پرم و پیشنهاد می‌دهم این بحث‌ها را موکول کنند به گروهی تلگرامی «لزومی به حضور فیزیکی نیست». اما مسئول گروه امتناع می‌کند و بعد از یکی دوبار اصرار من و یکی دو نفر دیگر، با نگاهی از بالا به پایین با ادبیاتی سرکوفت‌وار طعنه می‌زند یا نهی از منکرمان می‌کند که «آنچه عمومیت دارد الزاماً موجه نیست» و این یعنی که ای اُف بر شما که از نمودات شیطانی تکنولوژی استفاده می‌کنید. ای غرب‌زدگان فلک زده، ای بیچارگان مدرنیستم! و ای...
بگذریم. چشمانم از تعجب گرد شده است. ما خودمان انتهای آنتی تکنولوژی هستیم! اما چطور ممکن است کسی هنوز به قدرت تکنولوژی و فضای مجازی پی نبرده باشد و ادعای کار فرهنگی کند؟!
چند دقیقه‌ای سعه صدر خویش را حفظ می‌کنم و دوباره تذکر می‌دهم که ساعت نزدیک هشت شب است و دیگر باید بروم. همین که می‌گویم دیر وقت است همان مسئول مذکور باز تذکرم می‌دهد که «کار فرهنگی است دیگر چند روزی باید وقت بگذارید و از استراحت‌تان بگذرید». این را که می‌گوید کیفم را می‌زنم زیر بغلم و «خداحافظ شما».
کار فرهنگیی که خودش نماد بی‌فرهنگی باشد ارزشی ندارد.



+ خلاصه یا خادمی قسمت ما نبود یا خدا رحم کرد به جماعت :)


۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۱:۱۹
مریم ثالث

در تمام زندگیم فقط دو زمان بوده که دلم خواسته مرد باشم. یکی آن زمانی که دختر بچه کوچکی بودم و دلم می‌خواست دهه محرم، پابه‌پای برادرهایم در دسته‌های عزاداری شرکت کنم، سینه بزنم و زنجیر دست بگیرم. اما هرگز نشد. بعداز آن هر چه بزرگتر شدم این حس کمرنگ‌تر و کمرنگ‌تر شد و گذشت و گذشت تا امروز. امروز در حالی که سی ساله هستم و می‌توانم درآمدی بیشتر از متوسط مردان هم‌رشته‌ایم داشته باشم و کاری نیست که متوسط مردان بتوانند انجام دهند و من نتوانم، دوباره آرزو کردم کاش مرد بودم. تمام مسیر را از شهید قرنی تا انقلاب پیاده آمدم و بغضم را فروخوردم، بغضی که می‌دانستم اگر اشک شود و فرو افتد تمام زنانگی‌ها را افشا می‌کند و پتکی می‌شود بر سر همان تفاوتی که من‌ها به خاطر نبودنش  و نداشتنش رانده شدند. تمام مسیر را از موسسه تا خانه فکر کردم که یک مرد مَحرم در سفر اربعین به چه کار یک زن می‌آید؟ اگر قرار است کسی کشته شود یا ربوده شود، مرد مَحرمش چه کاری می‌تواند انجام دهد؟ آیا مردهایمان را برای تنه نخوردن می‌خواهیم؟ می‌خواهیم دستانشان را دورمان حلقه کنند و نگذارند مردی، و حتی زن دیگری، به ما بخورد؟ اصلاً مگر مردهای ما شأن‌شان در حد یک بادیگارد است؟ آیا خوردن بدن زنان به بدن مردان نامحرم متفاوت از خوردن بدن مردان به بدن زنان نامحرم است؟! مگر آن مرد جوان نبود که ما پنج دختر را با همسر خودش به داخل حرم برد و حتی در چشم‌هایمان نگاه نکرد؟ مگر او مردتر از مردان دیگر بود؟ مگر آن مردهایی که زنجیر شدند به دورمان تا از مرز رد شویم و از ورودی کربلا بگذریم من را می شناختند یا محرم من بودند یا من حتی اسمشان را می‌دانستم؟ ...

آری. من دیده‌ام آن دخترهای نازک‌نارنجی گیج و منگی را که باید هل‌شان داد تا جا نمانند و گم‌وگور نشوند. اما این راهش نیست که همه را با یک چوب برانیم و به جای اینکه دخترهایمان را محکم و استوار بار بیاوریم و سختی را در چنین سفرهایی بهشان بچشانیم مردی را برچسب شان کنیم که جورشان را بکشد و آنها همچنان بچه بمانند و از "زنانه" بودنشان ذوق کنیم...مگر عمه جان که به کربلا برگشت برایش محرمی مانده بود؟




نشسته ام روبه روی مادرم و انقدر دلم گرفته است که تا میگویم «مامان بذار برم کربلا» بدون هیچ حرف و نقلی دستهایش را میبرد پشت سرش و نفس عمیقی میکشد و این بار از ته دل میگوید: «برو. هرجور خودت دوست داری». 


۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۲ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۴
مریم ثالث