حالا دو روز است که پچ پچ میکنند؛ که خطرناک است؛ که خانمها نروند؛ که فلان؛ که بهمان؛...
و درست زمانی که باز مرددم که چه کنم، زنگ تلفن همراهم بلند میشود و خانمی آن طرف خط خطابم میکند که «خانم ثانی! شما به عنوان خادم انتخاب شدهاید»!
فرم ثبت نام جلوی چشمانم ظاهر میشود. کدام سابقه؟! من نه حرفی از شغلم زدهام و نه پیشنهادی دادهام و نه ابراز تمایلی برای همکاری کرده ام! تمام تکستباکسها را خالی گذاشتهام جز سال تولد و تعداد تشرف!
حتما بهانهیشان همین است که دیگر بهانهای نماندَم!
حدود پنجاه نفر انتخاب شدهاند برای گروهی چهارصد و پنجاه نفره. بیشتر از نیمی از جمعیت خانم هستند با این حال ساعت جلسه را شش تا هشت شب گذاشتهاند! شرط میکنم که تا هفت بیشتر نمیمانم و میپذیرند. گروهبندی میکنند و ما میرویم در گروه فرهنگیکار. مسئولین بسیج و فرهنگی و فلان کانون و ... نشستهاند دور هم و پیشنهادات مثلاً فرهنگی میدهند که به زعم خودشان روی افراد تاثیر بگذارند! ساعت هفت و نیم شده و فرصت به من نرسیده است هنوز!
لابهلای حرفشان میپرم و پیشنهاد میدهم این بحثها را موکول کنند به گروهی تلگرامی «لزومی به حضور فیزیکی نیست». اما مسئول گروه امتناع میکند و بعد از یکی دوبار اصرار من و یکی دو نفر دیگر، با نگاهی از بالا به پایین با ادبیاتی سرکوفتوار طعنه میزند یا نهی از منکرمان میکند که «آنچه عمومیت دارد الزاماً موجه نیست» و این یعنی که ای اُف بر شما که از نمودات شیطانی تکنولوژی استفاده میکنید. ای غربزدگان فلک زده، ای بیچارگان مدرنیستم! و ای...
چند دقیقهای سعه صدر خویش را حفظ میکنم و دوباره تذکر میدهم که ساعت نزدیک هشت شب است و دیگر باید بروم. همین که میگویم دیر وقت است همان مسئول مذکور باز تذکرم میدهد که «کار فرهنگی است دیگر چند روزی باید وقت بگذارید و از استراحتتان بگذرید». این را که میگوید کیفم را میزنم زیر بغلم و «خداحافظ شما».
کار فرهنگیی که خودش نماد بیفرهنگی باشد ارزشی ندارد.
+ خلاصه یا خادمی قسمت ما نبود یا خدا رحم کرد به جماعت :)