أین الرَجل
در تمام زندگیم فقط دو زمان بوده که دلم خواسته مرد باشم. یکی آن زمانی که دختر بچه کوچکی بودم و دلم میخواست دهه محرم، پابهپای برادرهایم در دستههای عزاداری شرکت کنم، سینه بزنم و زنجیر دست بگیرم. اما هرگز نشد. بعداز آن هر چه بزرگتر شدم این حس کمرنگتر و کمرنگتر شد و گذشت و گذشت تا امروز. امروز در حالی که سی ساله هستم و میتوانم درآمدی بیشتر از متوسط مردان همرشتهایم داشته باشم و کاری نیست که متوسط مردان بتوانند انجام دهند و من نتوانم، دوباره آرزو کردم کاش مرد بودم. تمام مسیر را از شهید قرنی تا انقلاب پیاده آمدم و بغضم را فروخوردم، بغضی که میدانستم اگر اشک شود و فرو افتد تمام زنانگیها را افشا میکند و پتکی میشود بر سر همان تفاوتی که منها به خاطر نبودنش و نداشتنش رانده شدند. تمام مسیر را از موسسه تا خانه فکر کردم که یک مرد مَحرم در سفر اربعین به چه کار یک زن میآید؟ اگر قرار است کسی کشته شود یا ربوده شود، مرد مَحرمش چه کاری میتواند انجام دهد؟ آیا مردهایمان را برای تنه نخوردن میخواهیم؟ میخواهیم دستانشان را دورمان حلقه کنند و نگذارند مردی، و حتی زن دیگری، به ما بخورد؟ اصلاً مگر مردهای ما شأنشان در حد یک بادیگارد است؟ آیا خوردن بدن زنان به بدن مردان نامحرم متفاوت از خوردن بدن مردان به بدن زنان نامحرم است؟! مگر آن مرد جوان نبود که ما پنج دختر را با همسر خودش به داخل حرم برد و حتی در چشمهایمان نگاه نکرد؟ مگر او مردتر از مردان دیگر بود؟ مگر آن مردهایی که زنجیر شدند به دورمان تا از مرز رد شویم و از ورودی کربلا بگذریم من را می شناختند یا محرم من بودند یا من حتی اسمشان را میدانستم؟ ...
آری. من دیدهام آن دخترهای نازکنارنجی گیج و منگی را که باید هلشان داد تا جا نمانند و گموگور نشوند. اما این راهش نیست که همه را با یک چوب برانیم و به جای اینکه دخترهایمان را محکم و استوار بار بیاوریم و سختی را در چنین سفرهایی بهشان بچشانیم مردی را برچسب شان کنیم که جورشان را بکشد و آنها همچنان بچه بمانند و از "زنانه" بودنشان ذوق کنیم...مگر عمه جان که به کربلا برگشت برایش محرمی مانده بود؟
نشسته ام روبه روی مادرم و انقدر دلم گرفته است که تا میگویم «مامان بذار برم کربلا» بدون هیچ حرف و نقلی دستهایش را میبرد پشت سرش و نفس عمیقی میکشد و این بار از ته دل میگوید: «برو. هرجور خودت دوست داری».