مرا بیچاره نامیدند و رفتند!
به محل اسکانمان در نجف که رسیدیم بچهها با ایما و اشاره دختر سفید روی نوجوانی را نشان هم میدادند و میگفتند دختر حاج قاسم است. گفتند با پدرش هوایی آمدهاند و قرار است مسیر پیادهروی را همراه کاروان ما باشند. به پیکسلهایی که بهمان داده بودند دوباره نگاه کردم. عکس سردار قاسم سلیمانی در کنار عکس رهبری و آیت الله سیستانی روی بعضی از پیکسلها بود. دوباره به دختر نوجوان نگاه کردم. «یعنی سردار قاسم سلیمانی از سوریه آمده و این دختر دختر اوست؟! چه دختر آرام و متین و متواضعی! نه! چنین چیزی چطور ممکن است؟!» پچپچها را حمل بر شایعه کردم و گرفتم خوابیدم.
فردا صبح وقتی همه جلو در حسینیه جمع شدیم تا به سمت کربلا حرکت کنیم، مردی با لباس چریکی و ریشهای نسبتاً بلند را دیدم که ایستاده دم در. سادات اشاره کرد که حاج قاسم است. «خدای من! دیگر سادات که شایعه نمیکند». جدیجدی ترس برم میدارد. به حاج قاسم اشاره میکنم و در حالی که ترسیده ام با خنده در ِگوش ِسادات میگویم: «امکان ترور شدنمان زیاد شدا»! سادات نگاه عاقلاندر سفیهی میاندازدم که یعنی چی میگی بابا.
پیکس سردار قاسم سلیمانی را بین پیکسلهای پشت کولهها پیدا میکنم و چندباری میان صورت او و تصویر او میروم و برمیگردم. چیزی نمی بینم جز ریشی بلند و کلاه لبه داری که تا بالای ابروها پایین کشیده شده است. «لابد ظاهرش را تغییر داده و ریشهایش را بلند کرده که شناسایی نشود!» برایم عجیب است که چرا همراهی سردار قاسم سلیمانی برای دیگران تا این اندازه عادی است و کسی نمی ترسد! و عجیبتر اینکه «حا» سعی میکند یواشکی عکس یادگاری هم بگیرد!
خلاصه چند ساعت حالتی میان خوف و رجا داشتیم و مدام با دیگران چک میکردیم که «حاج قاسم امری موهومی و تخیلی است یا واقعیت دارد» و با خودمان هم چک میکردیم که «دیگر رفتنی شدیم و حتما ترورمان میکنند و وای مادرمان را چه کنیم و...» تا اینکه جای شما خالی بعد از چند ساعت فهمیدیم ای دل غافل، "حاج قاسم" حاج آقای قاسمیان خودمان است نه سردار قاسم سلیمانی!