استفاضه

سلام :)

استفاضه

سلام :)

استفاضه یعنی طلب خیر کردن، یعنی عطا خواستن
و دنیا محل استفاضه است نه استفاده (حتی دنیای مجازی)


* اَللَّهُمَّ اخْتِمْ لَنا بِالَّتى هِىَ اَحْمَدُ عاقِبَةً *


میخواهم باز هم تلاش کنم جوری بنویسم که نوشته هایم حالم را (و حالتان را ) خوب کند :))

*******************************


نوشتن زیستن دوباره ی لحظات زندگی است.
لحظه نوشتن لحظه عمیقتر زیستن لحظه لحظه های زندگی است.

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اربعین» ثبت شده است

دو سال پیش, شب اربعین بود. گفتن شلوغه, ازدحام جمعیته, تنتون میخوره به تن مردها، «خانمها از هتل خارج نشین». اما گوشمون بدهکار نبود. این همه راه نیومده بودیم که حالا بشینیم توی خونه.

پنج نفر شدیم و زدیم بیرون. سادات افتاد جلو و ما پشتش راه افتادیم. گاهی فکر و ذکرمون نفر آخر بود گاهی من. تا نزدیک تفتیش آخر رفته بودیم و خوشحال بودیم که ننشستیم توی خونه. تا اینکه یهو موج جمعیت دورمون رو گرفت. سیل مردهایی بود که یا ما رو نمیدیدن و مثل بولدوزر راهشون رو ادامه میدادن تا اینکه یکیمون بهشون بگه «هی آقا! مراعات کنین. خانمها اینجان»، یا میدیدن و زیر لب غرولند میکردن که «اینجا چه جای زنهاست؟!»

عربها خودشون رو میکشیدن کنار که به خانمها برخورد نکنن. گاهی هم سادات به عربی چیزی بهشون میگفت که گمونم عربی همون «هی آقا! مراعات کنین. خانمها اینجان» بود. ایرانی ها هم مثل اینکه اساساً برخورد نکردن با جنس مخالف رو بر عهده نسوان میدونستن. دیگه داشت از فرط عصبانیت و ناراحتی گریه ام میگرفت و مفاتیح توی دستم شده بود مانع و سلاح محافظتی، که یه مرد بین اون همه "مرد" پیدا شد. اتفاقا مرد ظریف جثه ای بود. نه قد بلندی داشت نه هیکل تنومندی اما برخلاف مردهای اون شب همسرش رو تو خونه نذاشته بود. همون یک مرد بود که نجاتمون داد. اون جلو راه افتاد و ما پشت سر همسرش به صف شدیم و بعد از چند دقیقه دیدیم که از معرکه به سلامت دراومدیم.

تصویر مبهمی از چهره اون مرد توی ذهنم هست اما منشش خوب یادمه؛ عباس وار بود. اون مرد از اون روز برام شد مصداقی از یک مرد.

 

*همین شب جمعه تو خیابونهای پشت حرم سید الکریم راه میرفتیم. خیلی شلوغ بود. مسلمیه بود و هیئت ها یکی یکی موج میشدن و فرود میومدن. شلوغ بود. نمیشد شانه به شانه راه بریم. اون افتاد جلو و من پشت سرش راه افتادم. تا اینکه به خودم اومدم و دیدم داره یکی یکی مردهای هیکلی هیئتی رو میزنه کنار که من راحت رد بشم. یاد اون مرد افتادم، نزدیک حرم سید الشهدا.

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۵۳
مریم ثالث

به محل اسکانمان در نجف که رسیدیم بچه‌ها با ایما و اشاره دختر سفید روی نوجوانی را نشان هم می‌دادند و می‌گفتند دختر حاج قاسم است. گفتند با پدرش هوایی آمده‌اند و قرار است مسیر پیاده‌روی را همراه کاروان ما باشند. به پیکسل‌هایی که بهمان داده بودند دوباره نگاه کردم. عکس سردار قاسم سلیمانی در کنار عکس رهبری و آیت الله سیستانی روی بعضی از پیکسل‌ها بود. دوباره به دختر نوجوان نگاه کردم. «یعنی سردار قاسم سلیمانی از سوریه آمده و این دختر دختر اوست؟! چه دختر آرام و متین و متواضعی! نه! چنین چیزی چطور ممکن است؟!» پچ‌پچ‌ها را حمل بر شایعه کردم و گرفتم خوابیدم.
 فردا صبح وقتی همه جلو در حسینیه جمع شدیم تا به سمت کربلا حرکت کنیم، مردی با لباس چریکی و ریش‌های نسبتاً بلند را دیدم که ایستاده دم در. سادات اشاره کرد که حاج قاسم است. «خدای من! دیگر سادات که شایعه نمی‌کند». جدی‌جدی ترس برم می‌دارد. به حاج قاسم اشاره می‌کنم و در حالی که ترسیده ام با خنده در ِگوش ِسادات می‌گویم: «امکان ترور شدنمان زیاد شدا»! سادات نگاه عاقل‌اندر سفیهی می‌اندازدم که یعنی چی میگی بابا.

پیکس‌ سردار قاسم سلیمانی را بین پیکسل‌های پشت کوله‌ها پیدا می‌کنم و چندباری میان صورت او و تصویر او می‌روم و برمی‌گردم. چیزی نمی بینم جز ریشی بلند و کلاه لبه داری که تا بالای ابروها پایین کشیده شده است. «لابد ظاهرش را تغییر داده و ریش‌هایش را بلند کرده که شناسایی نشود!» برایم عجیب است که چرا همراهی سردار قاسم سلیمانی برای دیگران تا این اندازه عادی است و کسی نمی ترسد! و عجیب‌تر اینکه «حا» سعی می‌کند یواشکی عکس یادگاری هم بگیرد!
خلاصه چند ساعت حالتی میان خوف و رجا داشتیم و مدام با دیگران چک می‌کردیم که «حاج قاسم امری موهومی و تخیلی است یا واقعیت دارد» و با خودمان هم چک می‌کردیم که «دیگر رفتنی شدیم و حتما ترورمان می‌کنند و وای مادرمان را چه کنیم و...» تا اینکه جای شما خالی بعد از چند ساعت فهمیدیم ای دل غافل، "حاج قاسم" حاج آقای قاسمیان خودمان است نه سردار قاسم سلیمانی!

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۰۲:۲۷
مریم ثالث