و مادرها چگونه عاشق دخترهایشان میشوند؟
شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۹ ب.ظ
مادرم عاشق رنگ صورتی است. دوست دارد این رنگ رنگ لباس تن من باشد نه تن خودش. و من مطیع دل مادرم. پنجشنبه خبر رسید دایی پیرش فوت کرده است و فردا تشییع جنازه است. مادر مثل کوه محکم است. غم و غصههایش روی صورتش خط میاندازد و روی تای کمرش مینشیند نه در رنگ لباسَش و در قوس لبانش. مشکی تن نکرده است. و من مرددم بین سیاه پوش شدنم یا نشدنم. میترسم ناراحتترش کنم. با کمی دلهره لباس سیاهی میپوشم. و او به محض اینکه میبیندم لبخند میزند و غرق بوسهام میکند.
+مطیع دل مادرهایمان باشیم نه ظاهرشان.
دایی غلام دایی مادرم بود. دیروز تشییع جنازه اش کردیم. بین رفتن و نرفتن مانده بودم. او نزدیک صد سالش بود و روابطمان خیلی کمتر از آن بود که خاطره خاصی از او داشته باشم. رفتم به هوای مادرم و به هوای عزیزم که بالاخره برادرش هم رفت پیشش و از همه مهتر به هوای تلنگری که شاید بخورم. دایی غلام را روی قبر پدرش دفن کردند. همان قبری که صاحبش سالها قبل از تولد من مرده بود اما من بارها برایش فاتحه خوانده بودم. برای زین العابدین نامی که سال پنجاه و هشت رفته بود. می بینید؟ گفته بودم سی سالگی سن خاصی است. در این شهرِ بی کسی، مرده ها هم سی ساله که میشوند وقتشان تمام شدهاست؛ دریغ از یافتن حتی یک تکه استخوان در قبر.
دایی غلام آنقدر پیر ولاغر شده بود که به راحتی یک نفر بغلش کرد و گذاشتش داخل قبر... روی استخوانهای پودر شده پدرش. تمام مراسم یک ساعت هم طول نکشید. تلقین را سرهمبندی خواندند چند قطره اشکی دخترهایش ریختند و تمام. رو به قبله شدیم که زیارت عاشورای امام حسین را بخوانند و آنجا تازه فهمیدم دایی غلام نامَش غلامحسین است. تمام ناراحتیم یکجا فروکش کرد. غلام ِ حسین بودنش حتی اگر به نام باشد آرام کننده است.
رویم را که از قبله بر میگردانم خاک را هم ریختهاند و قبر پر شده است. حتی نگذاشتند عزیزانش خاک را آهسته آهسته بریزند تا پدر آرام منزل نو را بپذیرد و آرام شود. تا دیر نشده باید کاری کنیم. و خوش به حال کسی که غلامِ حسین است.
دایی غلام آنقدر پیر ولاغر شده بود که به راحتی یک نفر بغلش کرد و گذاشتش داخل قبر... روی استخوانهای پودر شده پدرش. تمام مراسم یک ساعت هم طول نکشید. تلقین را سرهمبندی خواندند چند قطره اشکی دخترهایش ریختند و تمام. رو به قبله شدیم که زیارت عاشورای امام حسین را بخوانند و آنجا تازه فهمیدم دایی غلام نامَش غلامحسین است. تمام ناراحتیم یکجا فروکش کرد. غلام ِ حسین بودنش حتی اگر به نام باشد آرام کننده است.
رویم را که از قبله بر میگردانم خاک را هم ریختهاند و قبر پر شده است. حتی نگذاشتند عزیزانش خاک را آهسته آهسته بریزند تا پدر آرام منزل نو را بپذیرد و آرام شود. تا دیر نشده باید کاری کنیم. و خوش به حال کسی که غلامِ حسین است.
++دوستان با ازجازه شما کامنتهای این پست را میبندم. این پست منافی عهد من در استفاضه است که بنای بر خوب کردن حال خودم و دیگران دارد. اگر میبینید نمینویسم کمی دلم گرفته است. بگذارید بنویسم تا حالم خوب شود. شاید حال شما هم خوب شود. :)
۹۴/۰۵/۱۷