استفاضه

سلام :)

استفاضه

سلام :)

استفاضه یعنی طلب خیر کردن، یعنی عطا خواستن
و دنیا محل استفاضه است نه استفاده (حتی دنیای مجازی)


* اَللَّهُمَّ اخْتِمْ لَنا بِالَّتى هِىَ اَحْمَدُ عاقِبَةً *


میخواهم باز هم تلاش کنم جوری بنویسم که نوشته هایم حالم را (و حالتان را ) خوب کند :))

*******************************


نوشتن زیستن دوباره ی لحظات زندگی است.
لحظه نوشتن لحظه عمیقتر زیستن لحظه لحظه های زندگی است.

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

سکانس صفرم. از قدیمی‌ترین و عمیق‌ترین کمبودهای زندگیم نداشتن خواهر است. کلافه‌یتان کردم از بس گفتم؟! می‌دانم. کمی تحمل کنید دیگر! بله میگفتم. از وقتی خودم را شناختم بزرگترین سوال کودکیم این بوده که «چرا من خواهر ندارم؟» و سوال بعد اینکه «خب خودم به جهنم که خواهر ندارم دخترم چه گناهی کرده که نباید خاله داشته باشه؟!» شاید باورتان نشود اما اینقدر این مساله برایم جدی بوده که مادر و پدرم، و البته بیشتر پدرم، مدام به من وعده می‌دادند که «یه روز از مهد کودک ته کوچه یه خواهر برات می‌آریم»! منِ خوش‌خیال هم باور می‌کردم که چنین چیزی ممکن است. خدا شاهد است که چه نگاه‌هایی که به دخترهای مهد کودک ته کوچه نمی‌انداختم به چشم خریدار! ببخشید به چشم خواهری! خدایا ببخش! همینجا لازم است به پدرها و مادرها توصیه کنم هرگز به فرزندانشان وعده دروغ ندهند! خلاصه. در آخر حدوداً هفت هشت ساله بودم که فهمیدم تمام این سالها رسماً سرِکارم گذاشته‌اند! بعد از آن دیگر داشتن خواهر نسبی منتفی شد و وعده داده شدیم به خواهر سببی! مادرم می‌گفت «عیب نداره خواهر نداری. یه زن‌برادر خوب یا یه خواهرشوهر خوب هم میشه مثل خواهر آدم باشه»  از شما چه پنهان کم‌کم این قضیه هم منتفی شد و دیدیم از خواهر سببی هم خبری نیست و اینگونه شد که خودمان دست‌بکار شدیم و دیدیم نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود! بله. چاره، پیدا کردن یک دوست خوب بود. دوستی که همفکرت باشد هم زبانت باشد. هم مسیرت باشد. دوستی که لازم نباشد خودت را برایش سانسور کنی. دوستی که لازم نباشد برایش خودت را زیبا کنی. اصلاً دوستی که نیازی نباشد برایش حرف بزنی همین که نگاهش کنی بفهمد چه میگویی! دوستی که نگاهش کنی خودت را ببینی و ذوق کنی که مثل او شوی...و اینگونه شد که خدا آنچه می‌خواستیم به ما ارزانی داشت. الحمدلله



سکانس اول. امروز. از معدود مکالمات غیر "علمی" من و «نون» در تلگرام. «نون» یک دوست صمیمی است. یک دوست انقلابیِ مومنِ پرجنب و جوش و خوش فکر.

من: روزت مبارک «نون»
نون: من که مامان نیستم!
من: مادر بالقوه که هستی. ایشالله مادر بالفعل هم میشی.
نون: وای چه خوب! مادر بالقوه...اینقدر دوست دارم مادر بشم به بالقوه‌اش هم راضیم :)
من: ایشالله به زودی بچه‌های خودت به دنیا میان...بعد به من میگن خاله.
نون: وای مریم! به همون اندازه که دوست دارم مامان بشم به همون اندازه دوست دارم بچه‌های شما بهم بگن خاله
من: منم همینطور «نون». واقعاً نسبت به شماها حس خواهری دارم. خواهر هایی که خودم انتخاب کردم.

(اینجا بود که داستان داشت دراماتیک میشد و احتمال وقوع سیل وجود داشت. لذا مکالمه را تمام کردیم :))




سکانس دوم. امشب. مکالمات مامان و «سین» در حین خداحافظی. سین یک دوست صمیمی است که برای اولین بار آمده بود خانه ما. او یک جوانِ مومن ِانقلابیِ پردغدغه و البته محکم است.


مامان: خیلی خوشحالمون کردین اومدین. بازم از اینکارها بکنید. مریم خواهر نداره شما جای خواهرش باشین.
سین: نگران نباشین حاج خانوم. مریم یه عااااالمه خواهر داره. اصلاً یه "فکر و ذکر" داره به اندازه صدتا خواهر!

(و اینجا داستان داشت رمانتیک میشد و مجدداً احتمال وقوع سیل وجود داشت. مدیون من هستید اگر فکر کنید اشکی فروغلطید! نه! قند در دلمان آب شد. لذا خداحافظی کردیم :))



پینوشت: خدایا این خواهران خوب را از ما نگیر. خدایا بر خواهران ما بیافزا. خدایا خواهرزادگانی چند نیز به ما عطا فرما. خدایا ترجیحاً دختر باشن لطفاً! با تشکر. :)


بعد نوشت: راستی خدایا! ما خاله های دخترمان را هم خودمان یافتیم دیگر دخترمان با خودت! خدایا لطفاً دختر باشد جنسیتش مهم نیست! با تشکر. ارادتمند شما. مریم :))


۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۰۸
مریم ثالث

خواهر کوچک‌تر مادرم سال گذشته بیمار شد. سرطان سینه داشت. الان دوره نقاهتش را می‌گذراند و خدا را شکر بهتر است. چند شب پیش آمده بودند عید دیدنی خانه ما. از بچه‌هایش ناراحت است. داشت جلوی همه ما و بدتر از همه جلوی دختر نوجوان‌َش برای مادرم تعریف می‌کرد که چطور وقتی برای شیمی‌درمانی به بیمارستان میرفته، تمام راه گریه کرده است وقتی دختر و پسرش محلی به او نگذاشته‌اند و حتی از روی تختشان هم پایین نیامده‌اند تا خداحافظی کنند.

دخترک سرش را بالا نمی‌آورد و زیر لب آهسته می‌گفت «خب می‌دونستم خوب میشی».

مادرم نشسته بود کنارش. نه می‌تواند حرفِ برحقِ خواهرش را نشنیده بگیرد و نه می‌تواند خواهرزاده نوجوانش را شماتت و خجالت زده کند. فقط یک جمله گفت که نه سیخ بسوزد و نه کباب: «آدم که مریض میشه دلش میخواد اون کسایی که سالهاست ندیده رو هم ببینه. آدم که مریض میشه دل نازک میشه». با این یک جمله به بهترین نحو هم به خواهرش گفت که حساس شده است و نباید از اولاد توقع زیادی داشت و هم به خواهرزاده‌اش گفت که باید هوای مادرش را بیشتر می‌داشته است.

خودش هم همینطور است. گاهی مشخص است که درد می‌کشد اما به رویش نمی‌آورد تا مبادا کسی نگران شود. گاهی یواشکی دکتر می‌رود و اگر بفهمیم و نگرانش شویم و بخواهیم دنبالش راه بیافتیم اصلاً نمی‌رود.

برای خواهرزاده‌اش تعریف کرد که تمام سه روزی که شمال بودیم کمر درد داشته است. من به جز یکی دو باری که دیدم دست به کمر راه می‌رود و از دهانش پرید که کمرش درد می‌کند متوجه نشده بودم. برای خواهرزاده‌اش تعریف کرد، وقتی از دهانش پریده که کمرش درد می‌کند من دستم را گذاشته‌ام روی کمرش و فقط پرسیده‌ام:«کجای کمرت؟ اینجا درد می‌کنه؟» می‌گفت: «با همین یک جمله‌ی مریم و همین که دستش رو گذاشت روی کمرم انگار خوب شدم. دردم آروم شد»

شاید باورتان نشود. دلم می خواست همانجا گریه کنم از این همه غفلتم. از اینکه چرا وقتی دستم را گذاشتم روی کمرش چهار کلمه قربان صدقه‌اش نرفته‌ام و کمی نوازشش نکرده‌ام. یادم آمد آن موقع که دستم را گذاشتم روی کمرش خودم را خیلی کنترل کردم که غرغر نکنم که تقصیر خودش است از بس که کار می‌کند و شِکوه نکنم که چرا دکتر نمی‌رود. دلم می‌خواست همانجا گریه کنم از این همه نامردی که ما بچه‌ها در حق مادرهایمان می‌کنیم.

مگر مادرها چه می‌خواهند؟ توقع زیادی است که گاهی کنارشان بنشینیم و به جای خیره شدن به صفحه سرد لپ‌تاپ و گوشی به چشمان گرم‌شان نگاه کنیم و لبخند بزنیم؟! توقع زیادی است قبل از اینکه بگویند پیرشده‌اند و دیگر نمی‌توانند بند لباس‌شان را ببندند دور و ورشان بپلکیم و این کار را برایشان با کمال میل انجام دهیم؟! توقع زیادی است هنوز که هنوز است دستور پخت فلان غذایی که بلدیم و می‌توانیم از گوگل انواع مختلفش را پیدا کنیم از او بپرسیم تا گمان کند هنوز چیزهایی هست که می‌تواند به ما یاد دهد؟! توقع زیادی است که بخواهیم آن خاطرات خوشایند جوانی‌اش را که ده‌ها بار برایمان تعریف کرده است و دیگر مو به مو از بَر شده‌ایم را دوباره بگوید و خوشحالش کنیم از باز گفتنش؟! توقع زیادی است با تمام اختلافاتی که با مادرمان داریم فقط اندکی حواسمان به او باشد و صدایمان را روی حرف بی‌راهش بلند نکنیم؟! و توقع زیادی است که سعی کنیم هر روز کمی الف سلاممان و لبخند روی لبانمان را بیشتر برای مادرمان بکشیم؟! نه! توقع زیادی نیست. باور کنید مادرها چیز بیشتری نمی‌خواهند.


 روز مادر که شد بخواهید برای‌تان (و برایمان) دعا کنند. دعای مادرها می‌گیرد.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۱۷
مریم ثالث