و مادر نمیدانم چیست
خواهر کوچکتر مادرم سال گذشته بیمار شد. سرطان سینه داشت. الان دوره نقاهتش را میگذراند و خدا را شکر بهتر است. چند شب پیش آمده بودند عید دیدنی خانه ما. از بچههایش ناراحت است. داشت جلوی همه ما و بدتر از همه جلوی دختر نوجوانَش برای مادرم تعریف میکرد که چطور وقتی برای شیمیدرمانی به بیمارستان میرفته، تمام راه گریه کرده است وقتی دختر و پسرش محلی به او نگذاشتهاند و حتی از روی تختشان هم پایین نیامدهاند تا خداحافظی کنند.
دخترک سرش را بالا نمیآورد و زیر لب آهسته میگفت «خب میدونستم خوب میشی».
مادرم نشسته بود کنارش. نه میتواند حرفِ برحقِ خواهرش را نشنیده بگیرد و نه میتواند خواهرزاده نوجوانش را شماتت و خجالت زده کند. فقط یک جمله گفت که نه سیخ بسوزد و نه کباب: «آدم که مریض میشه دلش میخواد اون کسایی که سالهاست ندیده رو هم ببینه. آدم که مریض میشه دل نازک میشه». با این یک جمله به بهترین نحو هم به خواهرش گفت که حساس شده است و نباید از اولاد توقع زیادی داشت و هم به خواهرزادهاش گفت که باید هوای مادرش را بیشتر میداشته است.
خودش هم همینطور است. گاهی مشخص است که درد میکشد اما به رویش نمیآورد تا مبادا کسی نگران شود. گاهی یواشکی دکتر میرود و اگر بفهمیم و نگرانش شویم و بخواهیم دنبالش راه بیافتیم اصلاً نمیرود.
برای خواهرزادهاش تعریف کرد که تمام سه روزی که شمال بودیم کمر درد داشته است. من به جز یکی دو باری که دیدم دست به کمر راه میرود و از دهانش پرید که کمرش درد میکند متوجه نشده بودم. برای خواهرزادهاش تعریف کرد، وقتی از دهانش پریده که کمرش درد میکند من دستم را گذاشتهام روی کمرش و فقط پرسیدهام:«کجای کمرت؟ اینجا درد میکنه؟» میگفت: «با همین یک جملهی مریم و همین که دستش رو گذاشت روی کمرم انگار خوب شدم. دردم آروم شد»
شاید باورتان نشود. دلم می خواست همانجا گریه کنم از این همه غفلتم. از اینکه چرا وقتی دستم را گذاشتم روی کمرش چهار کلمه قربان صدقهاش نرفتهام و کمی نوازشش نکردهام. یادم آمد آن موقع که دستم را گذاشتم روی کمرش خودم را خیلی کنترل کردم که غرغر نکنم که تقصیر خودش است از بس که کار میکند و شِکوه نکنم که چرا دکتر نمیرود. دلم میخواست همانجا گریه کنم از این همه نامردی که ما بچهها در حق مادرهایمان میکنیم.
مگر مادرها چه میخواهند؟ توقع زیادی است که گاهی کنارشان بنشینیم و به جای خیره شدن به صفحه سرد لپتاپ و گوشی به چشمان گرمشان نگاه کنیم و لبخند بزنیم؟! توقع زیادی است قبل از اینکه بگویند پیرشدهاند و دیگر نمیتوانند بند لباسشان را ببندند دور و ورشان بپلکیم و این کار را برایشان با کمال میل انجام دهیم؟! توقع زیادی است هنوز که هنوز است دستور پخت فلان غذایی که بلدیم و میتوانیم از گوگل انواع مختلفش را پیدا کنیم از او بپرسیم تا گمان کند هنوز چیزهایی هست که میتواند به ما یاد دهد؟! توقع زیادی است که بخواهیم آن خاطرات خوشایند جوانیاش را که دهها بار برایمان تعریف کرده است و دیگر مو به مو از بَر شدهایم را دوباره بگوید و خوشحالش کنیم از باز گفتنش؟! توقع زیادی است با تمام اختلافاتی که با مادرمان داریم فقط اندکی حواسمان به او باشد و صدایمان را روی حرف بیراهش بلند نکنیم؟! و توقع زیادی است که سعی کنیم هر روز کمی الف سلاممان و لبخند روی لبانمان را بیشتر برای مادرمان بکشیم؟! نه! توقع زیادی نیست. باور کنید مادرها چیز بیشتری نمیخواهند.
روز مادر که شد بخواهید برایتان (و برایمان) دعا کنند. دعای مادرها میگیرد.