داستان از یک سکه صد تومانی شروع شد. پیرمرد راننده از مسافر آخر حلالیت طلبید برای نداشتن یک سکه صدتومانی و مسافر با خوشرویی تمام پذیرفت و پیاده شد. چند دقیقه بعد من یک سکه صد تومانی گذاشتم کف دست راننده و ...
-خانم کاش زودتر داده بودین میدادمش به اون خانم.
- الان متوجه شدم پول خرد دارم. بازم خوبه شما حلالیت خواستین. خیلی از رانندهها که عین خیالشون نیست.
-حالا همش صد تومنه. اگر ندین فکر میکنن یه میلیاردشون رو خوردی!
-فرقی نمیکنه. مقدارش که مهم نیست.
– آره خانوم دزدی دزدیه دیگه فرق نداره.
پریده ام میان کلامش و او اکنون موضعش را تغییر داده:
-خانوم همه چیز خراب شده. فکر میکنین آمریکا برا چی حمله نمیکنه ولمون کردن به حال خودمون. این پسرها رو ببینین محرم شده زیر ابرو برمیدارن لباساشونو ببینین. سرشونو گِل میمالن میان برای دختر....
من همینطور به جلو خیره شدهام و نمیتوانم حرفی بزنم. خودم را آماده میکنم که ارتباط پول حرام و فساد را تبیین کنم که با مثال تلخَ ش زبانم را بند می آورد:
- خانوم چرا راه دور بریم؟ همین پسر من ده بار ازدواج کرده هنوز مجرده! دخترهای بیوه ریختن تو خیابون کسی نمیره...
دیگر رگهای مغزم از حرفهای او درحال پاره شدن است که میرسیم به انقلاب:
-ممنون آقا پیاده میشوم
-دخترم قدر خودتون رو بدونید. من چندبار در خدمت شما بودم دخترهایی مثل شما نایابن...
پیرمرد فقط ظاهر من را دیده است اما من آنقدر جا خوردهام که نه میتوانم تشکر کنم و نه حتی در چشمانش نگاه کنم. درِ ماشینش را که میبندم هنوز دعاهایش ادامه دارد... کاش برمیگشتم و میگفتمَش چند دقیقه دیگر میرسم جایی که حداقل سیصد نفر از من خیلی بهتر آنجا هستند.