من خوشبخت هستم که کودکیم را کودکی کردم بیشتر از معمول.و خوشبخت هستم که در همان کودکی چسبیده بودم به کودکی و ترسان از بزرگسالی...
مدرسه راهنماییام در خیابان انقلاب بود، نبش خیابان ابوریحان. مدرسه که تمام میشد سرم را میانداختم زیر و از همان خیابان ابوریحان سرازیر میشدم به سمت خانه. حتی پشت شیشه آن مغازه شیکِ خوردهریزفروشی ِ چسبیده به مدرسه که دخترها عاشق عروسکها و مجسمههای خوش آبورنگش بودند نمیایستادم. انگار نه انگار که مغازهای هست!
گاهی هم که پدرم هوس میکرد سر ظهر بیاید دنبال دخترش و از آن کافهی فرانسویِ نبشِ دیگرِ چهارراه، یک پایسیب برای خودش بخرد و یکی برای من، آن سوی دیگر چهارراه هم برایم معنی میگرفت! اما تمام آن سه سال نمیدانستم، یا شاید میدانستم و برایم مهم نبود، که این چهارراه رسماً چهارراه وصال است. بهتر بگویم، انقلابْ تقاطع وصال...
و کودکیها تمام شد. کودکی که تمام میشود چشمها فرصت دیدن مییابند و پاها جرأت رسیدن.
و کمکم چهارراهِ بزرگ ِکودکی دنیای ِکوچک ِبزرگسالی شده است و حالا باید کشف کنی آنچه از آن میترسیدی... و بدتر آنکه حالا یادگرفتهای هیچ اکتشافی بازگشتپذیر نیست!
و عجیب تقاطعی است این تقاطع. و سخت انتخابی است این انتخاب؛ انقلاب یا وصال؟