ساعت دوازده شب است و تازه از یک مجلس عروسی برگشته ایم خانه. به اصرار مادرم می ایستم تا او عکسی از من بگیرد. تقریبا یک ساعت است که افتاده ایم در یک لوپ احساسی؛ او عکس میگیرد، نشانم میدهد، میگویم : "نه! تار شده است!"، و دوباره با اصرار عکس دیگری میگیرد. اشتباه میکنم و میگویم که دوربین را تکان میدهد. از هفت صبح بیدار بوده ام و دیگر نای سرپا ایستادن ندارم. تلاش های ناموفق مادر هم خودش را ناراحت کرده است. انگار کمی دستان مهربانش میلرزد. راه برون رفت از دور، انداختن چند عکس سلفی است. و قایله با انداختن چند عکس سلفی واضح ختم میشود. حالا نشسته ام کنار مادرم و تار و غیر تار را نشانش میدهم و میخندیم و او مثل همیشه قربان صدقه دخترش میرود. همین که یکی از عکسهای تار شده را پاک میکنم اعتراض میکند که:"عه! چرا پاکش کردی؟!" و تازه میفهمم که برای چشمان قشنگش تار و غیرتار هم فرقی ندارد.