محل کار جدیدم یک ساعت به خانهیمان نزدیکتر از محل کار قبلی است. رفت و برگشت میشود دو ساعت. و این یعنی دو ساعت صرفهجویی در وقت، و یعنی دو ساعت دود و ماشین و ترافیک کمتر و به قول برادرم یعنی «خدا چه برات ساخته!»
اما این محل کار جدید هنوز به اندازه کافی تجهیز نشده و باید در صورت تمایل به حضور در آنجا لپ تاپم را با خود ببرم. حسابوکتاب که میکنم ارزشش را دارد لپتاپ سنگین سه کیلوییام را نیم ساعت حمل کنم تا آن دو ساعت را خانه بمانم. این لپتاپ را که حمل آن یادآور روزهای مشقتبار حمل فیزیک هالیدی در دوران جوانی است از قضا همین برادرم خریده است و نمیدانم چرا باورش نمیشود اینچهای بیشتر یک مانتیور الزاماً به معنای دوست داشتن بیشتر آدمها نیست!
خلاصه امروز صبح عزم محل کار جدیدمان را کردیم و به دلیل همان عدم تجهیز فوقالذکر لپتاپ را گذاشتیم یک طرف کیف، و شنلی پشمی و یک بطری کوچک آب و یک عدد سیب سفید قلمبه را به سختی چپاندیم آن سوی دیگر و داشتیم از خانه میآمدیم بیرون که یادمان افتاد احتمالا تا ساعت دو خبری از ناهار نیست. کیف بزرگ لپتاپ را که اکنون تبدیل به یک ساک کوچک مسافرتی شده است میگذارم دم در خانه و میروم به سوی آشپزخانه تا بیسکوییتی کیکی چیزی پیدا کنم. همین که دستم را میبرم به سمت کابینت بالایی ناگهان از چادر عربی اورجینال عزیزم صدایی برمیآید که «چکار میکنی؟! مواظـــ» و قبل از آنکه جملهاش تمام شود و بتوانم عکس العملی به اعتراضش نشان دهم بلافاصله ادامه میدهد که «قیژژژژژژ»!
همزمان که به دنبال عمق فاجعه لابهلای چادرم میگردم در پی یافتن حکمت این فاجعهام؛ نکند قرار است تصادف کنم یا بمیرم یا با کسی دعوایم شود! بعد شروع میکنم به حساب کردن روزهای باقیمانده تا اربعین سال بعد و غصه میخورم کاش امسال جفتی برایش خریده بودم و کو تا کربلایی دیگر و چادر عربیی دیگر و ... در همین تلاش و تکاپوی ذهنی و فیزیکی، گوشی تلفن همراهم زنگ میخورد و آقایی از آن سوی خط میگوید محل جدید کارم کسی نیست. و این یعنی باید برم محل کار سابقم. چادرم هم فقط درزش شکافته و سه دقیقه بیشتر کارش نیست. اما این سه دقیقه تأخیر ارزشش را داشت که کیف به این سنگینی را تمام روز بیهوده حمل نکنم. آن کیف بزرگ سنگین را با لپتاپ هفده اینچیش میگذارم و کیف دوشی کوچکم را با یک فلش دو اینچی برمیدارم و میروم سرکار . این هم حکمتش.
برادرم راست میگوید خدا چه برامون ساخته! :))