ساعت از هشت شب گذشته و خسته برای رفتن به خانه از سرکار سوار تاکسی میشوم. راننده پیرمردی درویشنماست با موهایی تماماً سفید و بلند و پُر. صدای موسیقی کلاسیک مجازش را هم زیاد کرده و در حال و هوای خودش فرو رفته است. گاهی آدمها فقط کنار هم زندگی میکنند و هر کدام برای خودشان تنهایند. چند دقیقه بیشتر نمیگذرد که خانم محجبه میانسالِ خوشروی ِصندلی ِپشتی قصد ِپیاده شدن میکند. پول درشتی را میگذارد کف دست پیرمرد، و راننده به دنبال خُرد کردن باقی پول جیبهایش را میکاود. زن کمی معطل شده اما با خوشرویی تمام به پیرمرد میگوید: «یه وقت کم برندارین آقا؟» و بلند بلند برایش طلب خیر و برکت میکند. پیرمرد باقی پول زن را میدهد و حرکت میکند. همینطور که نگاهش به روبهروست نمیدانم از سر تعجب یا تحسین به تنها مسافرش میگوید: «همه میگن زیاد برنداری! این میگه کم برنداری!»
خسته بودم. میخواستم مثل بیشتر مواقع دربرابر حرف این راننده هم سکوت کنم و چیزی نگویم. اما نشد. میخواستم کار زن راتحسین کنم و مثلاً بگویم «آدمها با آدمها فرق دارن» یا بگویم «آدمهای خوب هنوز هم پیدا میشن» اما دیدم این حرفها نزدنشان بهتر از زدنشان است. پیرمرد ناراحت است. انگار از من شکایت میکند، از مسافرانش، از آدم... دیدم با این حرفها غصه آدم از نبود آدم بیشتر میشود. به جایش گشتم دنبال جملهای که هم زن را تحسین کند هم پیرمرد را خوشحال کند و هم آدم را تبرئه! گفتم «لابد میفهمن زحمتی که میکشین بیشتر از چیزی که میگیرین میارزه»... انگار دنیا را به پیرمرد دادهاند. رویش را نمیبینم اما صدای لبخند دلش را میشنوم... صدای ضبطش را کم کرد.