استفاضه

سلام :)

استفاضه

سلام :)

استفاضه یعنی طلب خیر کردن، یعنی عطا خواستن
و دنیا محل استفاضه است نه استفاده (حتی دنیای مجازی)


* اَللَّهُمَّ اخْتِمْ لَنا بِالَّتى هِىَ اَحْمَدُ عاقِبَةً *


میخواهم باز هم تلاش کنم جوری بنویسم که نوشته هایم حالم را (و حالتان را ) خوب کند :))

*******************************


نوشتن زیستن دوباره ی لحظات زندگی است.
لحظه نوشتن لحظه عمیقتر زیستن لحظه لحظه های زندگی است.

میگه: دختر ِخوبِ مهربونِ خانواده‌دارِ ساکت ِدینی ِمعمولی سراغ نداری؟ 67 اینا باشه. 66 هم بود عیب نداره!

بهش میگم: چرا! دختر خوب که زیاد سراغ دارم. ساکت و معمولی یعنی چی؟

میگه: معمولی باشه مثل خودمون! نه خیلی حزب الهی نه بی‌دین. ازین الکی مومنا نباشه! ساکت هم یعنی.... و ....نباشه (شرمنده واژه‌ی مذبور رو نمی‌تونم تکرار کنم اما واژه‌یاب معنی کرده بی‌شرم و بی‌حیا و بی‌محابا از نکوهش! )

بهش میگم: خیلی سخته! من الان نمی‌دونم حتی خودم مومن و حزب‌الهی محسوب می‌شم یا نه! چه برسه به دیگران!

میگه: حالا اگر سراغ داشتی بگو.

بهش میگم: فلانی خوبه؟ 65 ایه!

میگه: اون خیلی چشم دنبالشه که!

میگم: آره با خیلی‌ها حرف می‌زنه اما نمی‌دونم چرا نمیشه! ملاک سختی نداره. اگر داداشت واجباتش رو انجام بده قبول می‌کنه.

میگه: ما واجبات رو نماز و روزه می‌دونیم! آره انجام میده.

میگم: !

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۹
مریم ثالث

پنج دقیقه مونده بود به هشت شب نمیدونم چی شد به راننده گفتم سر کوچه پایینی نگه داره، دقیقا جلو مسجد. گفتم بذار آخرین نماز مغرب سی و یک سالگی رو تو مسجد بخونم.

وسط پله های وضو خونه وایسادم. پیرزنی با مانتویی بلند و اپل دار و گشاد به سختی میومد بالا. شما یادتون نمیاد. این مانتوها اوایل دهه هفتاد مد بود. نکنه پیرزن آخرین مانتوش رو اون موقع خریده؟! 

پیرزن به من که میرسه معذرت خواهی میکنه فقط به خاطر چند ثانیه ای که وایسادم تا رد بشه :"ببخشید پیریه دیگه" 

به روش میخندم و ازش که رد میشم بلند میگم: " خواهش میکنم. اختیار دارین شما برکت ما هستین"

همین که شروع میکنم وضو گرفتن و گذر عمر رو تو آیینه صیقلی وضوخونه میبینم. یهو برق مسجد میره. دیگه چشم چشم رو نمیبینه، حتی آیینه رو... برق رفت، آیینه از کار افتاد، سن فراموش شد! 

بدوبدو از پله ها میرم بالا. خانمی داد میزنه :"کسی اون پایین هست؟" میگم بله و میرسم بالای پله ها. زن سن و سال داریه. در ابعادی دوتای من! اما نمیره پایین. اول میگه از تاریکی میترسم. نگاهش که میکنم خودش رو لو میده: " چشمام نمیبینه" نمیدونم ترس از تاریکی محیط داشت یا از تاریکی چشمهاش. هر چی بود ترس داشت. آدمها باید به تنهایی با ترس مواجه بشن. کاری از دست من بر نمیاد. میرم تو مسجد. خیلی وقته نیومده بودم. همیشه غریب بودم و تنها بین زنهای مسن یا دختر بچه های مدرسه ای.

تاریکی مسجد حس شبهای احیا رو داره. چهره پیرزنی زمخت و ستبر توی تاریکی دیده میشه. چقدر دور چقدر نزدیک. برق رفت. ترس آمد. آیینه از کار افتاد. سن فراموش شد. ترس رفت. تنهایی رفت.

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۱
مریم ثالث