و با هم گریه کردیم...
دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۰ ق.ظ
پیچ ضبط ماشینش را که چرخاند یاد لبخند تمسخرآمیز آنان و نیز چشمان از حدقه بیرون زده آن دیگرانی افتادم که در پاسخ به سوالشان گفته بودم: «چه خوب میشود اگر زن و شوهر در ماشینشان با هم سخنرانی گوش دهند»
صدایی که پخش میشد را نمیشناختم اما سخنران از روز قیامت حرف میزد. از اینکه «وقتی روزی که یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ وَأُمِّهِ وَأَبِیهِ وَصَاحِبَتِهِ وَبَنِیهِ برسه، اون روزی که هیچکس به هیچکس نیست و همه در هول و اضطراب هستن یه لحظه همه جا آروم میشه همه میفهمن فاطمه زهرا وارد محشر شده...»
صدای سخنران با صدای پس زمینه خاصی به خوبی هماهنگ شده بود، اما من به جای اینکه به محتوا گوش بدهم به وضعیتی که اخیرا پیدا کرده ام فکر میکردم و به جایی که نشسته ام. دوباره که نام فاطمه زهرا را لابه لای جمله ها شنیدم، رویم را برگرداندم و به صورتش نگاه کردم. به روبه رو خیره شده بود و تکان نمیخورد و ... حالا دیگر محاسنش هم خیس شده بود.
صدایی که پخش میشد را نمیشناختم اما سخنران از روز قیامت حرف میزد. از اینکه «وقتی روزی که یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ وَأُمِّهِ وَأَبِیهِ وَصَاحِبَتِهِ وَبَنِیهِ برسه، اون روزی که هیچکس به هیچکس نیست و همه در هول و اضطراب هستن یه لحظه همه جا آروم میشه همه میفهمن فاطمه زهرا وارد محشر شده...»
صدای سخنران با صدای پس زمینه خاصی به خوبی هماهنگ شده بود، اما من به جای اینکه به محتوا گوش بدهم به وضعیتی که اخیرا پیدا کرده ام فکر میکردم و به جایی که نشسته ام. دوباره که نام فاطمه زهرا را لابه لای جمله ها شنیدم، رویم را برگرداندم و به صورتش نگاه کردم. به روبه رو خیره شده بود و تکان نمیخورد و ... حالا دیگر محاسنش هم خیس شده بود.
۹۵/۰۵/۱۸