آقای دکتر التماس دعا
موسسه تازه جان گرفته بود و عدهای دانشجوی مهندسی خواندهی تازه "به راهآمده" شده بودیم اعضای شورای علمی آن! چند جلسهای آقای دکتر هم در جلساتمان شرکت میکرد. ده پانزده سالی از ما بزرگتر بود اما در اوج تواضع و فروتنی _حتی پای ثابت و فعال کلاسهای کم جمعیتمان میشد. آن روز را فراموش نمیکنم همان روزی که شروع کرد به تعریف کردن از همسرش عاشقانه، و وقتی گفت دو پسر دارد بلافاصله پسر اولش را امانت خواند و برکت خانهیشان...
وقتی چشمان متعجب من و «ز» را دید با آرامش و طمأنینهای خاص ادامه داد که همسرش همسر پسرخاله شهیدش بوده و آن پسرْ امانت اوست. آنقدر جا خورده بودم که دیگر یادم نمیآید چه شد. در این روزگاری که "آدم"ها خودخواهانه به دنبال کاملترینها هستند در ذهنم هم نمیگنجید مردی چنین فداکارانه به دنبال کمال باشد.
بعدها که دیگر در جلساتمان نیامد، تازه فهمیدم خودش هم جانباز شیمیایی است و مدام بستری میشود. بستری شدنهای طولانی...
حالا چند سالی است موسسه منحل شده و دیگر خبری نداشتم از او جز عکسهای پروفایل تلگرامش که لباس حج بر تن کرده و میخندد. تا امروز. تا امروز که خبر رسید «جانباز سرافراز جناب آقای دکتر... بعد از سالها درد و رنج فراوان دار فانی را وداع گفت و به دوستان شهیدش پیوست. مراسم تشیع پیکر آن مرحوم جمعه ساعت ...»
امروز حساب کردم؛ جنگ که شروع شده فقط دوازده سال داشته و در پایانش فقط بیست سال! میبینید؟! بعضی آدمها زود بزرگ میشوند، آنقدر بزرگ که دنیا با همه بزرگیش برایشان کوچک است.
خدایا شکرت. تصور نمیکردم روزی به همنشینی با شهیدی افتخار کنم. هرگز تصورش را هم نمیکردم بتوانم ادعا کنم هر چند کم و کوتاه زندگی شهیدی را درک کرده ام.
خدایا شکرت نام من هم در میان کسانی که پیامکهایش را از مشهد الرضا دریافت می کردند بود. کاش یادش باشد التماس دعا گفتن هایم را...
حتما یادش هست. اصلاً اگر یادش نباشد هم الان که میشنود: «آقای دکتر التماس دعا».