من بی تو آخر چون روم / ...
پیش نوشت: این پست دقیقا 315 روز پیش نوشته شده و از بایگانی استفاضه سابق کشیده ام َش بیرون. پارسال عنوانش «عنوان را فکر و ذکرمان انتخاب میکند» بود اما او عنوانی انتخاب نکرد و امسال قرار است ... قرار است... قرار است... نه باورم نمیشود با هم میرویم!
دقیقا یک ماه پیش. روز سومی است که از نجف به سمت کربلا پیاده میرویم. دیروز پاشنه پای سمت راستم تاول زده و انگشت مظلوم همان پایم هم مثل همیشه اولین قربانی کفش نو و پیاده روی طولانی شده است. قرار است آقای پناهیان ساعت نه و خورده ای، عمود ششصد و خورده ای سخنرانی کند. آنقدر ناخودآگاه پای راستم را آرام روی زمین گذاشته ام که به زانوی چپم هم فشار آمده، و الان پای راستی شت و پای چپی پت شده است و همچون پیر زنان نود و خورده ای ساله سلانه سلانه راه میروم. فکروذکرم اما قبراق و سرحال است. (بگو ماشالله!) در چشمانم خیره میشود. میداند اگر با این سرعت لاکپشتی من همگام شود پناهیان را از دست خواهد داد. در چشمانم خیره میشود. چه میشود کرد؟ از تمکین عام خارجش میکنیم که برای خودش برود و قرارمان باشد همان عمود ششصد و خورده ای. به رویش نیاوردم اما ناراحت شدم از اینکه سریع پذیرفت و لبخند پهنی زد از سر شوق و شعف. تو گویی جواز آزادیش صادر شده باشد (الان که بیشتر فکرمیکنم میبینم که شاید هم به رویش آورده ام. از من بعید است به رویش نیاورده باشم! آری! حتما به رویش آورده ام!) همچون برق و باد از پیش چشمانم دور می شود. کمی جلوتر تراکم جمعیت زیاد شده است. ترس برم داشته. هم از گم شدن او و آمدن بلایی بر سرش میترسم، هم از تنهایی خودم در این بی خبری و بی تلفنی، و هم از عکس العمل قابل پیش بینی مادرم در صورت فوت، مفقودی، ربایش، و یا کوچکترین اوفی که پایم بشود!
در میان جمعیت جامانده دیگری را میبینم. پارچه روی شانه هایش داد میزند از بچه های کاروان است. ئه چه خوب! او هم مثل من میشلد. نه انگار وضعیتش بدتر از من است. نزدیکش میشوم، و اسمش را میپرسم؛ منصوره. همقدم میشویم. حالا با خیال راحت آهسته آهسته راه میروم. در برابر او حس خرگوش آن قصه معروف را دارم. چشمم اما به دنبال فکرو ذکرمان است؛ زهر مارمان کرد این چند ساعت را. منصوره دقیق و فنی مرضم را میپرسد. منظورم همان علت شلیدنم است. پیشنهاد میکند برویم داخل موکبی برای استراحت. جورابم را که در می آورم پیشنهاد میکند سرنگی که کاروان داده را بدهم تا تاول را تخلیه کند. تازه دو ریالیم میافتد آن سرنگ مربوطه را برای چه داده اند! برایم عجیب است چنِدشش نمی شود! ناگهان دوریالی دیگری که داشتم هم می افتد و میفهمم منصوره یکی از پزشکان همراه کاروان است. هیس! اصلاً به روی خودم نمی آورم.(شما هم به روی تان نیاورید! به هر حال دوتا دوریالی ضرر سنگینی برای یک اصفهانی است و او برای اینکه اعتبار بازار را از دست ندهد نباید هرگز به آن اذعان کند.)
سخت راه میروم. تاولها عمیقتر از معمول بوده اند. اما راستش ته دلم از بودنشان خوشحالم. اُفت داشت برایمان اگر به راحتی و بدون آخی مسیر تمام میشد. الحمدلله.
به عمود ششصد نزدیک میشویم اما خبری از پناهیان و بچه حزب الهی ها نیست. انگار قرار منتفی شده است. همینطور به دنبال فکروذکرمان به موکب ها و آدمها چشم می اندازم. باورتان نمیشود. در این جمعیت عظیم، و دو لاین آدمی که پیوسته راه میروند، کوله پشتی ِپشت فکروذکرمان را در حال کنار زدن پرده یک موکب میبینم. اورکا اورکا. (یادی از ارشمیدس علیه رحمه هم شد!) مچش را میگیرم و لبخند پهن آخرش را تحویلش میدهم. دیگر رهایت نمیکنم. رهایم نکن. رهایم نکرد. رفیق نیمه راه نبودن یعنی همین. یعنی با تاول پای رفیقت بساز. و ساخت.(صد تا صلوات نذر پیدا کردنش کرده بودم. کم بود؟! این یکی ربطی به اصفهانی بودنمان ندارد. مگر نمیدانید کمیت گرایی یکی از معضلات بزرگ جامعه ماست؟ خودتان را اصلاح کنید کیفیت مهم است نه کمیت!)
صدرالمتالهین (متالهین ها نه متوهمین!) معتقد است نفس مجرد است اما برای بقا نیاز به ماده دارد و روح اساساً بی نیاز از این جسم مادی است و وقتی مرگ فرا میرسد روح این جسم مادی را رها میکند و راحت میشود و میرود پی کارش و خداحافظ.
امروز بعد از یک ماه، آن تاولها بدون سرو صدایی جدا شدند.یعنی بخشی از این جسم مادی من از من جدا شده است. همان بخشی که درد و سختی فراوانی در این دنیا کشید. اما چرا ناراحت نیستم؟ چرا نگران سرانجامش نیستم؟ میرود زیر خاک؟ سطل زباله؟ مورچه ها میخورندش؟ چه فرقی میکند، من ِ من که زنده است! مرگ هم به همین سادگی است؟ بنشینی از آن بالا و نگاه کنی؟ ببینی جسمت دارد از بین میرود اما دردی نداری؟ ببینی جسمت دارد نابود میشود اما خوشحالی و افتخار میکنی که آن سختی کشیدن ها و درد کشیدن ها تمام شده است؟ اگر همین است خیالی نیست برود پی کارش. زندگی سلام.
نمیدانم مغازه دارها از دنبال کفش مناسب پیاده روی گشتن میفهمند یا از نمای خارجیمان یا از تلفیق هر دو که قرار است برویم اربعین کربلا. کفشی میپسندم که 275 هزار تومان قیمتش است ! دلم نمیآید بخرم و میروم سرکار. بعد از ظهر راهی میدان ولیعصر میشوم و مغازه های آنجا را هم میگردم و چیزی پیدا نمیکنم. یاد مغازه نزدیک جمهوری می افتم که چندباری کفشی را انجا پسندیده بودم و نخریده بودم. میروم آنجا و هرچه پشت شیشه را نگاه میکنم خبری از آن نیست! از مغازه دار سراغ میگیرم و میگوید تمام شده و رفت تا عید! مثل یخ وا میروم حتما قسمت نیست که نمیشود! همینکه سرم را میاندازم بیایم بیرون فروشنده میگوید «خانم شماره پاتون چنده یه مشتری یکی پس آورده» چشمانم برق میزند! شماره را میگویم! همان شماره است. رنگش را میپرسم. همانی است که میخواهم!
فروشنده جوان که در حالت عادی جزو اراذل و اوباش البته با کلاس حسابش میکنم میرود کفش را برایم می اورد و تست میکنم و عالی است! انقدر ذوق کرده ام که داستان کفاشی گردی هایم را برایش تعریف میکنم و میگویم کفش پیاده روی اربعین میخواهم. حالا آنها تعجب کرده اند. مردی که پشت دخل نشسته میگوید «اتفاقا این کفش رو برای پیاده روی اربعین خریده بودن اما گشاد بود پس آوردن»!
میبینید؟ قسمت کفش هم باشد رفتنی میشود!
پسر جوان 30 هزار تومن تخفیف میدهد و از ته دل میخواد که «وقتی رفتین برام دعا کنید». تقریبا تمام کفش فروش ها فهمیده بودند کفش را برای چه میخواهم اما فقط او بود که بر خلاف ظاهرش دلش رفت کربلا. محرم وحدت بخش را یادتان هست؟! این هم مصدقی دیگرش.