استفاضه

سلام :)

استفاضه

سلام :)

استفاضه یعنی طلب خیر کردن، یعنی عطا خواستن
و دنیا محل استفاضه است نه استفاده (حتی دنیای مجازی)


* اَللَّهُمَّ اخْتِمْ لَنا بِالَّتى هِىَ اَحْمَدُ عاقِبَةً *


میخواهم باز هم تلاش کنم جوری بنویسم که نوشته هایم حالم را (و حالتان را ) خوب کند :))

*******************************


نوشتن زیستن دوباره ی لحظات زندگی است.
لحظه نوشتن لحظه عمیقتر زیستن لحظه لحظه های زندگی است.

من بی تو آخر چون روم / ...

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۵۶ ب.ظ

پیش نوشت: این پست دقیقا 315 روز پیش نوشته شده و از بایگانی استفاضه سابق کشیده ام َش بیرون. پارسال عنوانش «عنوان را فکر و ذکرمان انتخاب میکند» بود اما او عنوانی انتخاب نکرد  و امسال قرار است ... قرار است... قرار است... نه باورم نمیشود با هم میرویم!




دقیقا یک ماه پیش. روز سومی است که از نجف به سمت کربلا پیاده می­رویم. دیروز پاشنه پای سمت راستم تاول زده و انگشت مظلوم همان پایم هم مثل همیشه اولین قربانی کفش نو و پیاده روی طولانی شده است. قرار است آقای پناهیان ساعت نه و خورده ای، عمود ششصد و خورده ای سخنرانی کند. آنقدر ناخودآگاه پای راستم را آرام روی زمین گذاشته ام که به زانوی چپم هم فشار آمده، و الان پای راستی شت و پای چپی پت شده است و همچون پیر زنان نود و خورده ای ساله سلانه سلانه راه میروم. فکروذکرم اما قبراق و سرحال است. (بگو ماشالله!) در چشمانم خیره میشود. میداند اگر با این سرعت لاکپشتی من همگام شود پناهیان را از دست خواهد داد. در چشمانم خیره میشود. چه میشود کرد؟ از تمکین عام خارجش میکنیم که برای خودش برود و قرارمان باشد همان عمود ششصد و خورده ای. به رویش نیاوردم اما ناراحت شدم از اینکه سریع پذیرفت و لبخند پهنی زد از سر شوق و شعف. تو گویی جواز آزادیش صادر شده باشد (الان که بیشتر فکرمیکنم میبینم که شاید هم به رویش آورده ام. از من بعید است به رویش نیاورده باشم! آری! حتما به رویش آورده ام!) همچون برق و باد از پیش چشمانم دور می شود. کمی جلوتر تراکم جمعیت زیاد شده است. ترس برم داشته. هم از گم شدن او و آمدن بلایی بر سرش میترسم، هم از تنهایی خودم در این بی خبری و بی تلفنی، و هم از عکس العمل قابل پیش بینی مادرم در صورت فوت، مفقودی، ربایش، و یا کوچکترین اوفی که پایم بشود!

در میان جمعیت جامانده دیگری را میبینم. پارچه روی شانه هایش داد میزند از بچه های کاروان است. ئه چه خوب! او هم مثل من میشلد. نه انگار وضعیتش بدتر از من است. نزدیکش میشوم، و اسمش را میپرسم؛ منصوره. همقدم میشویم. حالا با خیال راحت آهسته آهسته راه میروم. در برابر او حس خرگوش آن قصه معروف را دارم. چشمم اما به دنبال فکرو ذکرمان است؛ زهر مارمان کرد این چند ساعت را. منصوره دقیق و فنی مرضم را میپرسد. منظورم همان علت شلیدنم است. پیشنهاد می­کند برویم داخل موکبی برای استراحت. جورابم را که در می آورم پیشنهاد میکند سرنگی که کاروان داده را بدهم تا تاول را تخلیه کند. تازه دو ریالیم میافتد آن سرنگ مربوطه را برای چه داده اند! برایم عجیب است چنِدشش نمی شود! ناگهان دوریالی دیگری که داشتم هم می افتد و میفهمم منصوره یکی از پزشکان همراه کاروان است. هیس! اصلاً به روی خودم نمی آورم.(شما هم به روی تان نیاورید! به هر حال دوتا دوریالی ضرر سنگینی برای یک اصفهانی است و او برای اینکه اعتبار بازار را از دست ندهد نباید هرگز به آن اذعان کند.)

سخت راه میروم. تاولها عمیقتر از معمول بوده اند. اما راستش ته دلم از بودنشان خوشحالم. اُفت داشت برایمان اگر به راحتی و بدون آخی مسیر تمام میشد. الحمدلله.

به عمود ششصد نزدیک می­شویم اما خبری از پناهیان و بچه حزب الهی ها نیست. انگار قرار منتفی شده است. همینطور به دنبال فکروذکرمان به موکب ها و آدمها چشم می اندازم. باورتان نمیشود. در این جمعیت عظیم، و دو لاین آدمی که پیوسته راه میروند، کوله پشتی ِپشت فکروذکرمان را در حال کنار زدن پرده یک موکب میبینم. اورکا اورکا. (یادی از ارشمیدس علیه رحمه هم شد!) مچش را میگیرم و لبخند پهن آخرش را تحویلش میدهم. دیگر رهایت نمیکنم. رهایم نکن. رهایم نکرد. رفیق نیمه راه نبودن یعنی همین. یعنی با تاول پای رفیقت بساز. و ساخت.(صد تا صلوات نذر پیدا کردنش کرده بودم. کم بود؟! این یکی ربطی به اصفهانی بودنمان ندارد. مگر نمیدانید کمیت گرایی یکی از معضلات بزرگ جامعه ماست؟ خودتان را اصلاح کنید کیفیت مهم است نه کمیت!)

صدرالمتالهین (متالهین ها نه متوهمین!) معتقد است نفس مجرد است اما برای بقا نیاز به ماده دارد و روح اساساً بی نیاز از این جسم مادی است و وقتی مرگ فرا میرسد روح این جسم مادی را رها میکند و راحت میشود و میرود پی کارش و خداحافظ.

امروز بعد از یک ماه، آن تاولها بدون سرو صدایی جدا شدند.یعنی بخشی از این جسم مادی من از من جدا شده است. همان بخشی که درد و سختی فراوانی در این دنیا کشید. اما چرا ناراحت نیستم؟ چرا نگران سرانجامش نیستم؟ میرود زیر خاک؟ سطل زباله؟ مورچه ها میخورندش؟ چه فرقی میکند، من ِ من که زنده است! مرگ هم به همین سادگی است؟ بنشینی از آن بالا و نگاه کنی؟ ببینی جسمت دارد از بین میرود اما دردی نداری؟ ببینی جسمت دارد نابود میشود اما خوشحالی و افتخار میکنی که آن سختی کشیدن ها و درد کشیدن ها تمام شده است؟ اگر همین است خیالی نیست برود پی کارش. زندگی سلام.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۳۰
مریم ثالث

نظرات  (۲۲)

امروز کلاسم تعطیل میشود و از فرصت استفاده میکنم و میروم تمام کتونی فروشی های میدان منیریه را میگردم برای پیداکردن یک کفش کتونی راحت. کتونی پوش نبودن این مواقع معضل میشود.
 نمیدانم مغازه دارها از دنبال کفش مناسب پیاده روی گشتن میفهمند یا از نمای خارجیمان یا از تلفیق هر دو که قرار است برویم اربعین کربلا. کفشی میپسندم که 275 هزار تومان قیمتش است ! دلم نمیآید بخرم و میروم سرکار. بعد از ظهر راهی میدان ولیعصر میشوم و مغازه های آنجا را هم میگردم و چیزی پیدا نمیکنم. یاد مغازه نزدیک جمهوری می افتم که چندباری کفشی را انجا پسندیده بودم و نخریده بودم. میروم آنجا و هرچه پشت شیشه را نگاه میکنم خبری از آن نیست! از مغازه دار سراغ میگیرم و میگوید تمام شده و رفت تا عید! مثل یخ وا میروم حتما قسمت نیست که نمیشود! همینکه سرم را میاندازم بیایم بیرون فروشنده میگوید «خانم شماره پاتون چنده یه مشتری یکی پس آورده» چشمانم برق میزند! شماره را میگویم! همان شماره است. رنگش را میپرسم. همانی است که میخواهم!
 فروشنده جوان که در حالت عادی جزو اراذل و اوباش البته با کلاس حسابش میکنم میرود کفش را برایم می اورد و تست میکنم و عالی است! انقدر ذوق کرده ام که داستان کفاشی گردی هایم را برایش تعریف میکنم و میگویم  کفش پیاده روی اربعین میخواهم. حالا آنها تعجب کرده اند. مردی که پشت دخل نشسته میگوید «اتفاقا این کفش رو برای پیاده روی اربعین خریده بودن اما گشاد بود پس آوردن»!


میبینید؟ قسمت کفش هم باشد رفتنی میشود!

پسر جوان 30 هزار تومن تخفیف میدهد و از ته دل میخواد که «وقتی رفتین برام دعا کنید». تقریبا تمام کفش فروش ها فهمیده بودند کفش را برای چه میخواهم اما فقط او بود که بر خلاف ظاهرش دلش رفت کربلا. محرم وحدت بخش را یادتان هست؟! این هم مصدقی دیگرش.
۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۲ سیده زهرا میم
دعا یادت نره واسه ما (: 
پاسخ:
اگر رفتنی شدیم عمود 120 به یاد همه استفاضه ای ها هستیم :))
۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۷ پلڪــــ شیشـہ اے
ما رو که یادتون نمی ره :)

فقط اومدم تاکید کنم :)

ان شاءالله دست پر بر گردید و سال دیگه باز قسمت تون بشه.
پاسخ:
دعا کن پلکِ جان مادرم دارن دوباره ساز نرفتن میزنن :)
یهو دیدی همینجا درخدمتتون بودیم :)
سلام
تاول ها را که هر شب، خالی می کردم، نه با سرنگ که با ناخن گیر... خخخخخخخخ
البته یک پماد خوبی از هلال احمر گرفتیم که معجزه می کرد برای تاول ها...
نه یکی دو تاول، پاهایم پر تاول بود.
دوتا از ناخن های پایم هم افتاد. به همین راحتی...
من که رسما رفتم یک کفش گرفتم، خیلی گران. اما راحتتتتتتتتتتتتتتتتتت.
امیدوارم چشمم شور نباشد برای خودم.
پاسخ:
سلام
واای ناخن گیر!!:( اسم پمادش چی بود خوبه بگیریم
نه من خداروشکر کارم به اونجاها نرسید
الان منم یه کفش راحت گرفتم و نسبتا گران ایشالله که امسال به راحتی میریم :)
سلام
همه وسایل رزق دارند، وقتی تسبیح می گویند... «یسبح لله ما فی السماوات و ما فی الارض»
رزق یکسری ها می شود زیارت...
سال بعد حج ام، کیف دم دستی ام، کتاب مناسکم، پوشیه و چندتا از وسایلم راهی شدند. اصلا خنده ام گرفته بود. یکی دونفر هی گفتند اینو بده، اون یکی رو هم بده...
یادم هست یکبار مامان برام چادر مشکی می برید، و مثل همیشه برایم دعاهای خوب می کردند: ان شاءالله بری باهاش زیارت...
منم جواب داد: ان شاءالله کربلا
و قید نکردم ان شاءالله خود باهاش برم زیارت. هیچی دیگه
خواهرم با همسرش راهی بودند، یکهو دم در گفت من چادر لبنانی ام رو گذاشتم تو کیفم. میشه یه چادر چرخی (همین چادرهای معمولی) بدی تو مسیر سر کنم.
با رغبت چادر را دادم که یکهو یادم آمد: اه...
اون چادر بدون من راه افتاد و رفت.
پاسخ:
سلام

خوش به حال جماد و نباتی که چنین رزقی دارن. اللهم ارزقنا...
۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۱ خیالِ دست

ان‌شاء الله که به سلامتی برید و به سلامتی برگردید. برای مادرتون (القصص: ۷) رو بخونید. برای همه دعا کنید.

پاسخ:
ممنون و ممنون. به طرز عجیبی امشب مادرم آرامتر هستن. حتماً از دعای شما و دوستان بوده.
 دعا گوتون هستم ان شالله

+راستی آی پی تون عوض شده انگار! متوجه رفت و آمدتون نمیشدم :)
بعضی وقت ها بعضی آدم ها نیاز به گوشمالی دارند! قسمت نشدن امسالم شاید ...

جدا اگر تو هم نمیرفتی خیلی بیشتر دلم می گرفت، اما الان آرام ترم.
سفر سلامت
پاسخ:
بدون تو رفتن گوشتمالی منم هست!
وقتی میگم تو فکر وذکر مایی خودت نمیدونی ینی چی.
سلامت باشی دعا کن رفیق
۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۶ مریم ثانی
خانم آزاده حدستون درست نبود اگر ممکنه یه آدرس وبلاگ بدین.
سلام
حضرت ارباب خوبان رو گرد هم جمع می کنند برای میزبانی زینب کبری...
و مثل همیشه من بی سروپا جاماندم..
و تنها دلخوشیم همان طلوع فجری است که پایین پای تل زینبیه...
دلم را سپردم به خود عمه سادات...
کربلا که رسیدید یادی هم از ان دل شکسته ما بکنید که رنج فراق بدجور بی تابم کرده..
بازهم همه می روند و من در گوشه ای ازاین شهر هزارعروس کارم شده راهی کردن التماس دعاهایم..
بازهم زایرکویت نشدم،ازدور سلام...
دست بر سینه می گذارم و سه بار تا شش گوشه راهیی می شوم:
"صلی الله علیک یااباعبدالله الحسین"
پاسخ:
سلام
ببخشید دیرم شده
چشم شما هم دعا بفرمایید

دوستان همگی حلال کنید
یاعلی
۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۳ کمی خلوت گزیده!
مریم بانو دعا فراموش نشه واس من ها!
۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۵ کمی خلوت گزیده!
اما انگار دیر رسیدم... :(
امیدوارم معجزه ای چیزی بشه یاد من بیفتی...
پاسخ:
مرضیه جان یادت بودم
۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۱:۲۷ مریم ثانی
سلام دوستان
عمود 678 هستم موکب امام رضا
دو روز اول پیاده روی مجبور شدم تنها در مسیر حرکت کنم
بعد از جال شدیدا خالی فکر وذکرم به یاد شما میافتادم
جای شما هم خالیست

دعاگویتان هستم
یاعلی
سلام
امیدوارم مثل پارسال به خلسه ی چند وقته ی بعد از سفر فرو نرید! یعنی بیشتر دوست دارم حس و حالتون رو داشته باشید اما بنویسید.

نمیدونم الان برگشتین یا نه
اما به هر حال زیارت قبول
پاسخ:
سلام
متشکرم آقای الف
هنوز نرسیدیم الان همدان هستیم و چند ساعته منتظر یکی از دوستان هستیم که حالشون مساعد نیست
حس و حال کسی رو دارم که فیلمی رو برای دفعه دوم نگاه کرده و دیگه دنبال فهمیدن پایان ماجرا نیست و از لحظه لحظه ها لذت برده
مینویسم انشالله..

سلاااام

خوش به سعادت تون

زیارت قبول خواهر جان

پاسخ:
سلام سایل جان
ممنونم

ایشالله قسمتتون میشه به زودی و خانوادگی
سلام
زیارت قبول
پاسخ:
سلام
ممنون
زیارت شما هم قبول 
۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۳ دانشجوی کلاس اول دبستان
سلام

زیارت قبول

التماس دعا
پاسخ:
سلام
متشکرم
محتاجیم به دعا
۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۶ پلڪــــ شیشـہ اے
به به سلام .کبلایی جان.زیارت تون قبول حق.ان شاءالله دست پر هستید و سلامت. رسیدن بخیر. سال های متمادی روزی تان ان شاءالله. امیدوارم که خداوند ما رو هم به یادتون انداخته باشند.
پاسخ:
سلام پلک جان
ممنونم.سلامت باشی انشالله هر سال نصیب خودتون هم بشه. بله فکر کنم جزو نفرات اول استفاضه ای ها از شما یاد کردم :)
سلام کربلایی :)
همه سفر جلوی چشمام بودی

میشه بنویسی؟ 
:)
پاسخ:
سلام کربلایی کاظمینی :))
چقدر خوب.
 دلم خیلی کاظمین میخواست. تو گفتی رفتی انگار خودمم رفتم!


راستش انگار چیزی ندارم بنویس به قلم نمیاد شاید :(
۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۲:۱۵ پلڪــــ شیشـہ اے
:) 

چه خوب. خیلی ممنون.
پاسخ:
:)
من هرطور حساب میکنم اصلا زشته که پنل رو باز کنم و ببینم هشت تا ستاره روشنه و هیچ کدوم از اون هشت تا واسه استفاضه نیست!


میگم احیانا اگه حرف کم دارید و اصلا ندارید، میخواید من بهتون حرف قرض بدم؟!
بعد از کربلا تیکِ بیش حرف زنیِ فک ام رو فعال کردن، تایم و صفحه و پست و آدم کم میارم از بس حرف دارم :| قرض بدم؟! تعارف میکنید؟!!!!!!
پاسخ:
ممنوم آقای الف. 

تاحالا  دیدین حرفی سد راه حرف دیگه بشه؟ الان چنین وضعیتیم. درگیری های بعد از کربلا نمیذاره حظی که بردم رو مرور کنم و وقتی به اوج رسید بنویسمش.
من هنوز نرسیدم پستهایی که این مدت نبودم رو بخونم انگار یه شکاف ایجاد شده بین من و وبلاگم. مینویسم ایشالله. بازم ممنون.
۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۷:۲۴ کمی خلوت گزیده!
کجااااااااایی دختر عمو؟!
زنده ای خدای نکرده؟!!!!!
پاسخ:
همین دور اطرافم
زنده ام من زنده ام من ...
:)
۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۵:۵۶ کمی خلوت گزیده!
إ حیف شد...
میخواستم بعدا پز بدم که یه دخترعمویی داشتم که وقتی از کربلا برگشت، از دوری کربلا دق کرد و شهید از دنیا رفت... :(
:)
:(
:)
پاسخ:
کسی از دوری کربلا دق کنه شهید محسوب میشه!؟

نه والا به فیض شهادت نرسیدیم امسال که، شاید سال دیگه ;)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی