من در پی دنیای دیگرم / کاری کنید کمی وارونه بنگرم
چارهای ندارم باید بلندشوم و بروم موسسه. زندگی بی رحمتر از آن است که بتوانی به آن فکر کنی. اگر بتوانی گاهی هم به آن فکر کنی، نمیتوانی داغدارش باشی و داغدار بمانی. در راهم، اما بین رفتن و نرفتن هنوز مرددم. بعد از چندبار پس و پیش کردن باز ادامه میدهم. قول دادهام امروز آنجا باشم چاره ای نیست. به ولیعصر که میرسم به بالا نگاه میکنم ته این خیابان میتوانم از شر این بغض لعنتی خلاص شوم. در سکوت و آرامش امام زادهی تجریشِ شلوغ و پرهیاهو. تا تصمیم بگیرم اتوبوس راه میافتد و حسرتش بر دلم میماند. به این سریال دنباله دار تصمیم های گرفته نشده عادت کرده ام.
نزدیک موسسه که میشوم هنوز پشیمانم از آمدنم. میدانم با این وضعیت نمیتوانم کاری بکنم. تاسف میخورم از وضعیت فرهنگیی که بهوجود آمده و من باید بنشینم برای چند مرد مدعی به ظاهر دیندار نشان دهم زن و مرد در فعالیت فکری تفاوتی دارند یا ندارند. آیت الکرسی میخوانم. آرام نمیشوم. آقا را صدا میکنم که خودش بیاید و کاری بکند. خسته شدهایم دیگر. یادم میافتد خیلی وقت است صدایش نکردهام و شرمنده میشوم.
سیستم را روشن میکنم. اینترنت قطع است. تا بیایند دردش را درمان کنند طول میکشد. همکارم مثل همیشه شروع به حرف زدن میکند اما اینبار مجالش نمیدهم و میپرم میان حرفش و برای بار دهم ماجرا را برای او هم میگویم شاید بارم سبکتر شود. می فهمم چندان نمیفهمد و فقط نگاهم میکند. می رویم سرکارمان. کتابها را بی حوصله ورق میزنم و وُردها و پیدیافها را باز میکنم و میبندم. اذان میگویند و سیستم هنوز قطع است. ناهار میخوریم و سیستم هنوز قطع است. "کار" میکنیم و کار نمیکنیم. سیستم هنوز قطع است.
دختری هم سن و سال من به دعوت همکارم وارد اتاقمان میشود. قد بلند و چهارشانه و چادری. همه را بغل میکند و میبوسد. من را هم! لبخند از روی صورتش پاک نمی شود. نه این لبخند نیست. خندههایش عالم را میخنداند- عالم درون و برون! مهمانش میکنیم به یک لقمه نان و به سختی مینشیند سر سفرهیمان. بااصرارش چشمانمان را می بندیم و کف دستهایمان را به سویش دراز میکنیم. دستش را میکند توی کیفش و شی گرد کوچک سردی را میگذارد کف دستمان. یک تیله شیشهای شفاف با رگههای سفید و آبی و سرمهای.
من را میبرد به سالها پیش. همان روزی که دستان کوچکم فقط میتوانست دور انگشت بزرگ سبابه پدربزرگ حلقه شود و شده بود. همان روزی که او از کوچه پس کوچههای تنگ مولوی از پسر بچههای محلهیشان برایم تیلهای خرید. آن هم تیلهای شیشهای بود با رگههای سفید و آبی و سرمهای.
تیله را که میگیرم جلوی چشمانم دنیا –هنوز- از پسش وارونه است. مثل دنیای کودکی یم.