اربعین سال گذشته سیم کارت عراقی پیدا نکردیم. در طول ده روز دو یا سه بار و هر بار دو تا سه دقیقه توانستیم با خانه تماس بگیریم. حالِ مادرم داغان شده بود. بدرقهیمان که میکرد از فرط ناراحتی و گریههای ریزریزکی صورت سفیدش سرخ شده بود اما زبانش همچنان روی دلش ایستاده بود و میگفت: «برو» اما بعد که برگشتیم دل و ربانش یکی شد: «دیگر نمیگذارم بروی».
حالا بیشتر از یک ماه است که دوستانم در تکاپوی یافتن کاروان خوب و همپای دوست میگردند و من حتی جرات ندارم نظر مادرم را بپرسم که «بروم یا نروم»؟ جرات ندارم نظرش را بپرسم مبادا از روزها قبل از اریعین روز و شبش یکی شود. امیدم فقط به همین شبهای محرم است. به اینکه خود آقا دل مادرم را آنقدر نرم کند که خودش بگویدَم: «برو».
امشب بعد از اینکه روضه تمام می شد مادرم سرش را می آورد نزدیک گوشم و میگوید: «برای منم دعا کردی مادر»؟
سکوت میکنم و سرم را میاندازم زیر و به اندازه تمام روضه اشک میریزم. «برایت دعا نکردم دعایم تو بودی، مادر».