دو سال پیش, شب اربعین بود. گفتن شلوغه, ازدحام جمعیته, تنتون میخوره به تن مردها، «خانمها از هتل خارج نشین». اما گوشمون بدهکار نبود. این همه راه نیومده بودیم که حالا بشینیم توی خونه.
پنج نفر شدیم و زدیم بیرون. سادات افتاد جلو و ما پشتش راه افتادیم. گاهی فکر و ذکرمون نفر آخر بود گاهی من. تا نزدیک تفتیش آخر رفته بودیم و خوشحال بودیم که ننشستیم توی خونه. تا اینکه یهو موج جمعیت دورمون رو گرفت. سیل مردهایی بود که یا ما رو نمیدیدن و مثل بولدوزر راهشون رو ادامه میدادن تا اینکه یکیمون بهشون بگه «هی آقا! مراعات کنین. خانمها اینجان»، یا میدیدن و زیر لب غرولند میکردن که «اینجا چه جای زنهاست؟!»
عربها خودشون رو میکشیدن کنار که به خانمها برخورد نکنن. گاهی هم سادات به عربی چیزی بهشون میگفت که گمونم عربی همون «هی آقا! مراعات کنین. خانمها اینجان» بود. ایرانی ها هم مثل اینکه اساساً برخورد نکردن با جنس مخالف رو بر عهده نسوان میدونستن. دیگه داشت از فرط عصبانیت و ناراحتی گریه ام میگرفت و مفاتیح توی دستم شده بود مانع و سلاح محافظتی، که یه مرد بین اون همه "مرد" پیدا شد. اتفاقا مرد ظریف جثه ای بود. نه قد بلندی داشت نه هیکل تنومندی اما برخلاف مردهای اون شب همسرش رو تو خونه نذاشته بود. همون یک مرد بود که نجاتمون داد. اون جلو راه افتاد و ما پشت سر همسرش به صف شدیم و بعد از چند دقیقه دیدیم که از معرکه به سلامت دراومدیم.
تصویر مبهمی از چهره اون مرد توی ذهنم هست اما منشش خوب یادمه؛ عباس وار بود. اون مرد از اون روز برام شد مصداقی از یک مرد.
*همین شب جمعه تو خیابونهای پشت حرم سید الکریم راه میرفتیم. خیلی شلوغ بود. مسلمیه بود و هیئت ها یکی یکی موج میشدن و فرود میومدن. شلوغ بود. نمیشد شانه به شانه راه بریم. اون افتاد جلو و من پشت سرش راه افتادم. تا اینکه به خودم اومدم و دیدم داره یکی یکی مردهای هیکلی هیئتی رو میزنه کنار که من راحت رد بشم. یاد اون مرد افتادم، نزدیک حرم سید الشهدا.