نگهبان بیمارستان ساسان به اصرار و خواهش های فراوان محمد اجازه داد من هم به بخش جراحی مردان وارد شوم. دلم میخواست حاج اکبری را ببینم. وقتی شنید عقد کردیم چفیه سبز رنگ عراقیش را به عنوان هدیه برایم فرستاده بود و دعایمان کرده بود. جانباز شیمیایی اعصاب و روان است و تنها زندگی میکند. فقط دوستانش برایش مانده اند و البته خدایش.
پشت در اتاقشان که رسیدیم تا سیاهی چادرم را دید خودش را جمع کرد و ملحفه آبی رنگ بیمارستان را روی پاهایش کشید. همانجا منتظر شدم تا معذب نشوند. اما بلند صدایم کرد" "سادات اومده. بفرمایید سادات خانوم بفرمایید تو"
داخل شدم و روی صندلی کنار تخت نشستم. پیرمرد تخت کناری فوتبال نگاه میکرد و توجهی به ما نداشت. صورتش کاملا تراشده شده و سبیلهای یلند سفیدی لبانش را پوشانده و مچ پای راستش هم باند پیچی شده است. احساس کردم از اینکه مزاحم استراحتش شده ایم ناراحت است.
چند دقیقه ای از حال و احوالمان با حاج اکبری نگذشته بود که از محمد خواست برایش روضه ای بخواند. او هم از همان اتاق طبقه هشتم بیمارستان ساسان همگیمان را برد حرم امام رضا و امام رضا را آورد به ملاقاتشان.
حالا پیرمرد تخت کناری هم صدای تلویزیون را کم کرده است و به پهنای صورت گریه میکند. سرم را انداختم پایین که مردانه گریه کنند. آری مردها هم گریه میکنند. مردها...
روضه که تمام شد صورت پیرمرد خیس خیس بود_بیشتر از همه ما. خداحافظی که کردیم پیرمرد دست محمد را گرفت و گفت: " پدرم مسلمون بود. مادرم نماز خون بود. اما بدنم تکه تکه است برام دعا کنید. یادتون نره. منم سیدم برام دعا کنید"
آمدیم بیرون و دوباره روز از نو. افتادیم دنبال پیدا کردن خانه و یادمان رفت.
چند روز پیش حاج اکبری گفت پای پیرمرد تخت کناری را قطع کرده اند...