مادرم، پدرم و برادرم رفته بودند بنگاه معاملات ملکی که صاحبش صاحب باغ گردویی هم هست. رفتهاند چکوچانه بزنند اما وقتی برمیگردند یک کیسه گردوی تازه با پوست سبز دست برادرم است و یک گردوی تازه پوست کنده پیچیده لای دستمال کاغذی دست مادرم!
و آن گردوی سفیدپوش دست مادرم میارزد به تمام گردوها و باغ گردوهای عالم.... مادرم یواشکی گردویی از سهمش را میپیچد بیاورد برای دخترش که بنگاهدار متوجه می شود و اشارهای به پسرش میکند و نتیجه میشود کیسهای گردوی تازه.
راست میگویند بچهها بخشی از وجود مادرهایشان هستند. این را مادرها میفهمند و بچه ها نه.
مادرهایمان هم بخشی از وجود ما هستند. حواسمان به این بخش وجودمان باشد. بیشتر.
+همین که همگی داشتهاند پوست گردوهایشان را میکندند آقای بنگاهدار آهسته به برادرم میگوید: «اگر حاج آقا یه گردو پوست بکنه بده دست حاچ خانوم یعنی دوستش داره» و همین که برادرم خندهاش میگیرد پدرم بلند میشود و گردوی پوست کندهای را میگذارد کف دست مادرم! :)
++می بینید خوشبختی لابه لای همه مشکلات ریز و درشت چجور خودش را نشان می دهد؟ خدایا شکرت.