استفاضه

سلام :)

استفاضه

سلام :)

استفاضه یعنی طلب خیر کردن، یعنی عطا خواستن
و دنیا محل استفاضه است نه استفاده (حتی دنیای مجازی)


* اَللَّهُمَّ اخْتِمْ لَنا بِالَّتى هِىَ اَحْمَدُ عاقِبَةً *


میخواهم باز هم تلاش کنم جوری بنویسم که نوشته هایم حالم را (و حالتان را ) خوب کند :))

*******************************


نوشتن زیستن دوباره ی لحظات زندگی است.
لحظه نوشتن لحظه عمیقتر زیستن لحظه لحظه های زندگی است.

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

به گمانم غروبِ روزِ سومِ پیاده‌روی بود، هوا به سمتِ تاریکی می‌رفت و من و سادات از قافله عقب مانده بودیم. اما خیالم راحت است. هم‌قدم کسی شده‌ام که خودش بارها و بارها پیش‌رو و پیش‌تاز گروه‌های مختلف بوده و از آن مهمتر، عربی زبان عشقش شده است... فقط باید حواسم باشد او را گم نکنم. میدانید؟ اینجا گم شدن با همه گم‌شدن‌های جاهای دیگر فرق دارد. اینجا گم شدن، گم کردنِ راه نیست. راه که مشخص است، همه به یک سمت میروند. آری! اینجا گم شدن، گم‌کردن همراه است. اینجا که گم‌شوی نمی‌دانی همراه‌ات جلو‌تر است یا عقب‌تر. اینجا که گم‌شوی حتی نمی‌توانی تکان بخوری، مگر بپذیری دیگر همراهی نیست و تنها شده‌ای. اینجا بین گم‌شدن و گم‌کردن مرزی نیست؛ هم گم‌شده‌ای هم گم‌کرده‌ای....


پیش میرویم. روی دیواری نوشته شده «للتائهین». نمی‌دانم از سر غرور بود یا چه! با اینکه می‌دانستم به خوبی عربی می‌داند اما فقط معنی بعضی از انبوه جملات و کلماتی که می‌شنیدم یا می‌دیدم را از او می‌پرسیدم. بی اختیار پرسیدم «تائه یعنی چه؟» و خیلی آرام شروع کرد به توضیح دادن و توضیح دادن. به راحتی می‌توانست در یک کلمه یا یک جمله برایم معنی کند و تمام اما نه، دوست نداشت تمامش کند. انگار خوب می‌دانست که دست چپ و راست را نشناختن یعنی چه، می‌خواست خوب حالیم کند درد سرگشتگی یعنی چه. انگار واژه ای برای همه آنچه میدانست و در شأن آنچه میخواست بگوید نمی یافت....یادم آمد؛ عربی را به عشق مقتل خوانی آموخته است.

حالا او برایم همین را نوشته است و از درون شریکم کرده است در آنچه از برون شریک هم بودیم. شما هم بخوانید. خودش راضی است:
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

در مسیر مشایه اربعین، روی دیوار برخی موکب ها "للمفقودین" و روی تعداد معدودی دیگر "للتائهین" نوشته شده بود. پیش‌تر تلفظ غریبانۀ"تائه"و "مفقود"(گمگشته و گمشده) را بارها شنیده بودم اما اولین باری که عمقِ تفاوتِ معنایی‌شان را درک کردم، همین جا بود. مقتل الحسین که پر از تکرار این کلمات است، انگاری که پیش از این چیزی جز واژگانِ توصیفی نبود. تکلیف موکبهای "للمفقودین" روشن بود؛ مکانی برای گمشدگان. کنجکاوانه یکی از موکبهای للتائهین را امتحان کردم. در ظاهر با دیگر موکبها فرقی نداشت ولی برای تائهِ حیران جایی که او را به نام بخوانند، فرق داشت. موکبی با ظاهری محقر که به مردها در خلسه‌ای رمزگونه، چای و قهوه تعارفش می‌کردند، جای نشستنش را طوری مرتب می‌کردند که انگار تا ابدالدهر قرار است بماند و سکوت کند. قسمت دیگرش،برای زنها جایی مهیا بود نیمه تاریک، با روضه خوانی که شعر و"نعاوی" غربتِ حسین(ع) می‌خواند. مأمنی برای زار زدن تا خودِ قیامت بی هیچ همراهی و نگرانی برای آینده و هر چیز دیگری! هیچ کس به نام، دیگری را نمی‌شناخت. موکب سر تا پا وصفِ حال و حال و حال بود. مناسبِ حالِ آدمهای سَرگشته‌ای که چپ و راست‌شان را گم کرده‌اند و جایی در مرزِ بریدن ایستاده‌اند به تماشا!
گاهی مثل همین شبها فکر می‌کنم، آقا امیرالمومنین را که برای این ساعات خبر کردند، همین حال"تائه"را داشتند. آخرین یاورش را از دست داده و همه چیز رنگ باخته بود... زمین برای آقا تنگ شد و  بعد چاهی زیرِ زمین شد مأمنِ حیرانِ روزگار...

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۵
مریم ثالث