قرار است گروه مطالعاتی تشکیل دهیم. هر کس کتابی پیشنهاد میداد و من نظر خاصی نداشتم. به او که رسید ساختار انقلابهای علمی را از کیفش بیرون کشید و با آن لبخند رضایت و با آن لحن آهسته دردناک همیشگی گفت: «من این کتاب را پیشنهاد میکنم». مثل آتش روی منقل برافروختم. تصورش را هم نمیکرد مخالف اصلی کتاب پیشنهادیش من باشم. بحث کردیم و بحث کردیم و آخر موافقت کرد کتاب دیگری بخوانیم...
و حالا چند ساعت گذشته است اما از فکر بیرون نمیروم. هم خوشحالم که دوباره آن کتاب را نمیخوانم و نگذاشتم عده دیگری هم آن را بخوانند و هم ناراحتم که فرصت دوباره خواندنش را از خودم و دیگران گرفته ام. انگار منقل و بافوری را نشان معتادی داده اند که سالها پیش ترک کرده است!