کو آرمانهای ما؟!
با کلی ذوق و شوق برای مادرم تعریف میکنم که آن تختهای سنتی که به جای صندلیهای مرسوم برای واحد بانوان خریدهاند را با فرشهای ماشینی زیبایی مفروش کرده اند و با هیجان برایش تعریف میکنم که فرشها را قالب تختها درآوردهاند و چند پشتی هم خریدهاند برایش و ...
اما مادرم همینطور سرد نگاهم میکند و وقتی از سکوتش ساکت میشوم آهسته میگوید: «ببین حالا! مگه پول بیت المال نیست؟ نمیشد کم خرجتر؟»
مثل یخ وا میروم و یادم میافتد همین شش ماه پیش بود، همان روزی که مثلا روز مصاحبه بود و من نشسته بودم روبهروی مدیر عامل و در چشمانش نگاه کردم و گفتم من با سفر آنچنانی مشهد بردن شما و با سفره افطار مفصل انداختن شما مخالفم...
به مادرم گفتم بالاخره هر کاری باید به پرسنلش خدماتی هم بدهد. کارایی کارمندها بیشتر میشود و ...
اما حق با اوست انگار لمس شدهام از این ریخت و پاشها! دیگر حساسیت های روزهای اول را ندارم. شش ماه مدت کمی است برای لمس شدن! کم خیلی کم!
فهمیدن لمس شدن خیلی حس بدیه :(