استفاضه

سلام :)

استفاضه

سلام :)

استفاضه یعنی طلب خیر کردن، یعنی عطا خواستن
و دنیا محل استفاضه است نه استفاده (حتی دنیای مجازی)


* اَللَّهُمَّ اخْتِمْ لَنا بِالَّتى هِىَ اَحْمَدُ عاقِبَةً *


میخواهم باز هم تلاش کنم جوری بنویسم که نوشته هایم حالم را (و حالتان را ) خوب کند :))

*******************************


نوشتن زیستن دوباره ی لحظات زندگی است.
لحظه نوشتن لحظه عمیقتر زیستن لحظه لحظه های زندگی است.

ادای دِینتان چگونه می شود؟!

دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ق.ظ

نگهبان بیمارستان ساسان به اصرار و خواهش های فراوان محمد اجازه داد من هم به بخش جراحی مردان وارد شوم. دلم میخواست حاج اکبری را ببینم. وقتی شنید عقد کردیم چفیه سبز رنگ عراقیش را به عنوان هدیه برایم فرستاده بود و دعایمان کرده بود. جانباز شیمیایی اعصاب و روان است و تنها زندگی میکند. فقط دوستانش برایش مانده اند و البته خدایش.

پشت در اتاقشان که رسیدیم تا سیاهی چادرم را دید خودش را جمع کرد و ملحفه آبی رنگ بیمارستان را روی پاهایش کشید. همانجا منتظر شدم تا معذب نشوند. اما بلند صدایم کرد" "سادات اومده. بفرمایید سادات خانوم بفرمایید تو"

داخل شدم و روی صندلی کنار تخت نشستم. پیرمرد تخت کناری فوتبال نگاه میکرد و توجهی به ما نداشت. صورتش کاملا تراشده شده و سبیلهای یلند سفیدی لبانش را پوشانده و مچ پای راستش هم باند پیچی شده است. احساس کردم از اینکه مزاحم استراحتش شده ایم ناراحت است.

چند دقیقه ای از حال و احوالمان با حاج اکبری نگذشته بود که از محمد خواست برایش روضه ای بخواند. او هم از همان اتاق طبقه هشتم بیمارستان ساسان همگیمان را برد حرم امام رضا و امام رضا را آورد به ملاقاتشان. 

حالا پیرمرد تخت کناری هم صدای تلویزیون را کم کرده است و به پهنای صورت گریه میکند. سرم را انداختم پایین که مردانه گریه کنند. آری مردها هم گریه میکنند. مردها...

 روضه که تمام شد صورت پیرمرد خیس خیس بود_بیشتر از همه ما. خداحافظی که کردیم پیرمرد دست محمد را گرفت و گفت: " پدرم مسلمون بود. مادرم نماز خون بود. اما بدنم تکه تکه است برام دعا کنید. یادتون نره. منم سیدم برام دعا کنید"

آمدیم بیرون و دوباره روز از نو. افتادیم دنبال پیدا کردن خانه و یادمان رفت.

 

چند روز پیش حاج اکبری گفت پای پیرمرد تخت کناری را قطع کرده اند...

 

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۱۱
مریم ثالث

نظرات  (۲۳)

۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۱۱ محمدرضا زال آقایی
زیبا بود
پاسخ:
و دشوار
خیلی سخته..
پاسخ:
بله خیلی سخت
سلام...
خوب بود. من گفتم عروسی کردین دیگه، اینقدر که تو افق محو شدی گلم...
نمی دونستم سیدی خانمی!
حالا چرا پاش رو قطع کردند؟
پاسخ:
سلام
نه درگیر پیدا کردن خونه بودیم

دو روز مشهد رفتم یادتون بودم :)

جانباز بود 
چقدر دلم یه جوری شد...
الهی احوال خوش روزی تون
الهی زودتر شفا پیدا کنند...
پاسخ:
سلامتی نعمت بزرگیه
ان شالله همه بیمارها شفا پیدا کنن

ممنونم
نمی شود
نمی شود
نمی شود
...

در جواب عنوان!
پاسخ:
آری
...
نمی شود
باسلام
همه ی عروسا ایجوری میرن تو افق محو میشن ؟! :)))
با سلام و علیکم
بعله.
ببخشید شما پسورد استفاضه رو نمیدونید؟!
خودم که محو شدم حافظه ام هم پاک شده :)
سلام عروس!

کد پستی خونتون زمانی که انقلابی بودید! :)))
حالا چرا مریم "ثانی"؟! هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش؟!!! :)
هر چی اونو میزنم نمیپذیره
فکر کنم فهمیده دیگه انقلابی نیستیم :(
سلام

احیانا آدرس عوض شد اعلام عمومی بکنید توی همینجا خیلی خوبه

ما دلمون میخواست استفاضه رو بخونیم!
حالا که پسورد گم شده، ما رو محروم نکنید... 
سلام آقای الف سه نقطه

نه استفاضه دیگری در کار نیست. زندگی به روال عادی برگرده مینویسم ان شالله
سلام 
سلامتی همه مریضها علی الخصوص جانبازان سوره حمدی رو قرائت کنید
و خدایی که اسم زیبایش دوا و ذکرش شفاست رو شکر بابت این نعمت بزرگ سلامتی
الحمدالله علی کل نعمة ...
                                                                                علمدار
پاسخ:
سلام علیکم
خیر مقدم خدمت شما :)
 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

نعمت میتونه همسری باشه که دوست جانباز داره
۱۵ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۱۹ پلڪــــ شیشـہ اے
سلام سلام. 
:)
بانو بیا بنویس. ما رو محروم نکن از نوشته های دلچسبت.
کلید خونه تون رو جستید?! 
بیاییم کمک?

دنبالت میگردم 

لطفا یه رخی نشون بده 

جناب ...

:/

سلام :)

 

چقدر گذشته ...
همه پیر شدیم فکر کنم ...

۰۳ تیر ۰۰ ، ۱۵:۲۶ مریم ثالث

سلام آقای الف...

خیلی گذشته ...اونقدر که خودم برای خودم غریبه شدم و حس میکنم فقط قدیمترها یه دوستی کمی با نویسنده این وبلاگ داشتم!

پیر شدیم همه...

 

مدتها بود نبومده بودم وبلاگم رو حتی نگاه کنم پیامتون رو دیدم خوشحال شدم.

راستی هنوز هم هروقته به کلمه "صواع" تو قرآن میرسم یاد وبلاگ خدابیامرزتون یافتم. خوبه شما هنوز زنده اید

سلام بر مریم خانم ثانی
شما همیشه برای ما مریم ثانی هستید، چون ما که مریم خانم ثالث رو ندیدیم؟! دیدیم؟! پس همیشه مریم ثانی هستید 
امیدوارم این غریبه شدن با مریم ثانی، برای مریم ثالث نشونه رشد باشه هر چند که ما هر چی از مریم ثانی دیدیم فقط خوبی بود :)

 

خب پس من بیشتر از شما به اینجا سر میزنم. شاید هفته ای یه بار، کمتر، بیشتر، بالاخره گذرم به اینجا میفته ... اینجا، وبلاگ سرکار خانم پلک شیشه ای که نمینویسن و کمتر مینویسن و جناب خیال دست که هنوز هم چند ماه یه بار آپدیت میکنن. ما هنوز بر همان عهدی که بودیم هستیم!

 

صواع حیف بود. نباید حذفش میکردم. این روزها هی میگردم دنبال یه چی که توش بنویسم ولی خب ... جایی رو پیدا نمیکنم که به دلم بشینه... 

 

شما اگه نوشتید ما رو بی اطلاع نذارید ... واقعا خوشحال میشیم بخونیمتون :)

۰۶ تیر ۰۰ ، ۰۱:۴۴ مریم ثالث

تا وقتی آدم پیر نشده حرف های آدمهای پیر رو نمیفهمه.

پنج سال از تاریخ آخرین پستی که گذاشتم گذشته. پنج سال زمان زیادی برای پیر شدن نیست اما برای مردن کافیه!

 

البته نگران نشین مردم و زنده شدم :)

با فوت ِروزگار خوردیم به دیوار

 

من شاید سالی دو سه بار برگشتم و اینجا رو نگاه کردم تا خودم رو پیدا کنم. میدونم باید بنویسم تا زنده بشم. هنوز که جایی نمی نویسم اما

زندگی جدید بستر جدیدی برای نوشتن میخواد

پس ارادت من به اینجا بیشتر بوده گویا

 

خب کی این بستر جدید افتتاح میشه؟؟؟؟ ما منتظریم ها! درست نیست بقیه رو معطل بذارید

با تشکر از مدیریت شرکت :)

۰۶ تیر ۰۰ ، ۱۷:۱۸ مریم ثالث

ممنونم

 

اگر نقل مکان کردم خبر میدم همینجا

 

هعی روزگار :/

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی