استفاضه

سلام :)

استفاضه

سلام :)

استفاضه یعنی طلب خیر کردن، یعنی عطا خواستن
و دنیا محل استفاضه است نه استفاده (حتی دنیای مجازی)


* اَللَّهُمَّ اخْتِمْ لَنا بِالَّتى هِىَ اَحْمَدُ عاقِبَةً *


میخواهم باز هم تلاش کنم جوری بنویسم که نوشته هایم حالم را (و حالتان را ) خوب کند :))

*******************************


نوشتن زیستن دوباره ی لحظات زندگی است.
لحظه نوشتن لحظه عمیقتر زیستن لحظه لحظه های زندگی است.

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صرفاً جهت خنده! :))» ثبت شده است

سکانس صفرم. از قدیمی‌ترین و عمیق‌ترین کمبودهای زندگیم نداشتن خواهر است. کلافه‌یتان کردم از بس گفتم؟! می‌دانم. کمی تحمل کنید دیگر! بله میگفتم. از وقتی خودم را شناختم بزرگترین سوال کودکیم این بوده که «چرا من خواهر ندارم؟» و سوال بعد اینکه «خب خودم به جهنم که خواهر ندارم دخترم چه گناهی کرده که نباید خاله داشته باشه؟!» شاید باورتان نشود اما اینقدر این مساله برایم جدی بوده که مادر و پدرم، و البته بیشتر پدرم، مدام به من وعده می‌دادند که «یه روز از مهد کودک ته کوچه یه خواهر برات می‌آریم»! منِ خوش‌خیال هم باور می‌کردم که چنین چیزی ممکن است. خدا شاهد است که چه نگاه‌هایی که به دخترهای مهد کودک ته کوچه نمی‌انداختم به چشم خریدار! ببخشید به چشم خواهری! خدایا ببخش! همینجا لازم است به پدرها و مادرها توصیه کنم هرگز به فرزندانشان وعده دروغ ندهند! خلاصه. در آخر حدوداً هفت هشت ساله بودم که فهمیدم تمام این سالها رسماً سرِکارم گذاشته‌اند! بعد از آن دیگر داشتن خواهر نسبی منتفی شد و وعده داده شدیم به خواهر سببی! مادرم می‌گفت «عیب نداره خواهر نداری. یه زن‌برادر خوب یا یه خواهرشوهر خوب هم میشه مثل خواهر آدم باشه»  از شما چه پنهان کم‌کم این قضیه هم منتفی شد و دیدیم از خواهر سببی هم خبری نیست و اینگونه شد که خودمان دست‌بکار شدیم و دیدیم نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود! بله. چاره، پیدا کردن یک دوست خوب بود. دوستی که همفکرت باشد هم زبانت باشد. هم مسیرت باشد. دوستی که لازم نباشد خودت را برایش سانسور کنی. دوستی که لازم نباشد برایش خودت را زیبا کنی. اصلاً دوستی که نیازی نباشد برایش حرف بزنی همین که نگاهش کنی بفهمد چه میگویی! دوستی که نگاهش کنی خودت را ببینی و ذوق کنی که مثل او شوی...و اینگونه شد که خدا آنچه می‌خواستیم به ما ارزانی داشت. الحمدلله



سکانس اول. امروز. از معدود مکالمات غیر "علمی" من و «نون» در تلگرام. «نون» یک دوست صمیمی است. یک دوست انقلابیِ مومنِ پرجنب و جوش و خوش فکر.

من: روزت مبارک «نون»
نون: من که مامان نیستم!
من: مادر بالقوه که هستی. ایشالله مادر بالفعل هم میشی.
نون: وای چه خوب! مادر بالقوه...اینقدر دوست دارم مادر بشم به بالقوه‌اش هم راضیم :)
من: ایشالله به زودی بچه‌های خودت به دنیا میان...بعد به من میگن خاله.
نون: وای مریم! به همون اندازه که دوست دارم مامان بشم به همون اندازه دوست دارم بچه‌های شما بهم بگن خاله
من: منم همینطور «نون». واقعاً نسبت به شماها حس خواهری دارم. خواهر هایی که خودم انتخاب کردم.

(اینجا بود که داستان داشت دراماتیک میشد و احتمال وقوع سیل وجود داشت. لذا مکالمه را تمام کردیم :))




سکانس دوم. امشب. مکالمات مامان و «سین» در حین خداحافظی. سین یک دوست صمیمی است که برای اولین بار آمده بود خانه ما. او یک جوانِ مومن ِانقلابیِ پردغدغه و البته محکم است.


مامان: خیلی خوشحالمون کردین اومدین. بازم از اینکارها بکنید. مریم خواهر نداره شما جای خواهرش باشین.
سین: نگران نباشین حاج خانوم. مریم یه عااااالمه خواهر داره. اصلاً یه "فکر و ذکر" داره به اندازه صدتا خواهر!

(و اینجا داستان داشت رمانتیک میشد و مجدداً احتمال وقوع سیل وجود داشت. مدیون من هستید اگر فکر کنید اشکی فروغلطید! نه! قند در دلمان آب شد. لذا خداحافظی کردیم :))



پینوشت: خدایا این خواهران خوب را از ما نگیر. خدایا بر خواهران ما بیافزا. خدایا خواهرزادگانی چند نیز به ما عطا فرما. خدایا ترجیحاً دختر باشن لطفاً! با تشکر. :)


بعد نوشت: راستی خدایا! ما خاله های دخترمان را هم خودمان یافتیم دیگر دخترمان با خودت! خدایا لطفاً دختر باشد جنسیتش مهم نیست! با تشکر. ارادتمند شما. مریم :))


۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۰۸
مریم ثالث

به محل اسکانمان در نجف که رسیدیم بچه‌ها با ایما و اشاره دختر سفید روی نوجوانی را نشان هم می‌دادند و می‌گفتند دختر حاج قاسم است. گفتند با پدرش هوایی آمده‌اند و قرار است مسیر پیاده‌روی را همراه کاروان ما باشند. به پیکسل‌هایی که بهمان داده بودند دوباره نگاه کردم. عکس سردار قاسم سلیمانی در کنار عکس رهبری و آیت الله سیستانی روی بعضی از پیکسل‌ها بود. دوباره به دختر نوجوان نگاه کردم. «یعنی سردار قاسم سلیمانی از سوریه آمده و این دختر دختر اوست؟! چه دختر آرام و متین و متواضعی! نه! چنین چیزی چطور ممکن است؟!» پچ‌پچ‌ها را حمل بر شایعه کردم و گرفتم خوابیدم.
 فردا صبح وقتی همه جلو در حسینیه جمع شدیم تا به سمت کربلا حرکت کنیم، مردی با لباس چریکی و ریش‌های نسبتاً بلند را دیدم که ایستاده دم در. سادات اشاره کرد که حاج قاسم است. «خدای من! دیگر سادات که شایعه نمی‌کند». جدی‌جدی ترس برم می‌دارد. به حاج قاسم اشاره می‌کنم و در حالی که ترسیده ام با خنده در ِگوش ِسادات می‌گویم: «امکان ترور شدنمان زیاد شدا»! سادات نگاه عاقل‌اندر سفیهی می‌اندازدم که یعنی چی میگی بابا.

پیکس‌ سردار قاسم سلیمانی را بین پیکسل‌های پشت کوله‌ها پیدا می‌کنم و چندباری میان صورت او و تصویر او می‌روم و برمی‌گردم. چیزی نمی بینم جز ریشی بلند و کلاه لبه داری که تا بالای ابروها پایین کشیده شده است. «لابد ظاهرش را تغییر داده و ریش‌هایش را بلند کرده که شناسایی نشود!» برایم عجیب است که چرا همراهی سردار قاسم سلیمانی برای دیگران تا این اندازه عادی است و کسی نمی ترسد! و عجیب‌تر اینکه «حا» سعی می‌کند یواشکی عکس یادگاری هم بگیرد!
خلاصه چند ساعت حالتی میان خوف و رجا داشتیم و مدام با دیگران چک می‌کردیم که «حاج قاسم امری موهومی و تخیلی است یا واقعیت دارد» و با خودمان هم چک می‌کردیم که «دیگر رفتنی شدیم و حتما ترورمان می‌کنند و وای مادرمان را چه کنیم و...» تا اینکه جای شما خالی بعد از چند ساعت فهمیدیم ای دل غافل، "حاج قاسم" حاج آقای قاسمیان خودمان است نه سردار قاسم سلیمانی!

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۰۲:۲۷
مریم ثالث