استفاضه

سلام :)

استفاضه

سلام :)

استفاضه یعنی طلب خیر کردن، یعنی عطا خواستن
و دنیا محل استفاضه است نه استفاده (حتی دنیای مجازی)


* اَللَّهُمَّ اخْتِمْ لَنا بِالَّتى هِىَ اَحْمَدُ عاقِبَةً *


میخواهم باز هم تلاش کنم جوری بنویسم که نوشته هایم حالم را (و حالتان را ) خوب کند :))

*******************************


نوشتن زیستن دوباره ی لحظات زندگی است.
لحظه نوشتن لحظه عمیقتر زیستن لحظه لحظه های زندگی است.

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «الحمدلله» ثبت شده است

دو سال پیش, شب اربعین بود. گفتن شلوغه, ازدحام جمعیته, تنتون میخوره به تن مردها، «خانمها از هتل خارج نشین». اما گوشمون بدهکار نبود. این همه راه نیومده بودیم که حالا بشینیم توی خونه.

پنج نفر شدیم و زدیم بیرون. سادات افتاد جلو و ما پشتش راه افتادیم. گاهی فکر و ذکرمون نفر آخر بود گاهی من. تا نزدیک تفتیش آخر رفته بودیم و خوشحال بودیم که ننشستیم توی خونه. تا اینکه یهو موج جمعیت دورمون رو گرفت. سیل مردهایی بود که یا ما رو نمیدیدن و مثل بولدوزر راهشون رو ادامه میدادن تا اینکه یکیمون بهشون بگه «هی آقا! مراعات کنین. خانمها اینجان»، یا میدیدن و زیر لب غرولند میکردن که «اینجا چه جای زنهاست؟!»

عربها خودشون رو میکشیدن کنار که به خانمها برخورد نکنن. گاهی هم سادات به عربی چیزی بهشون میگفت که گمونم عربی همون «هی آقا! مراعات کنین. خانمها اینجان» بود. ایرانی ها هم مثل اینکه اساساً برخورد نکردن با جنس مخالف رو بر عهده نسوان میدونستن. دیگه داشت از فرط عصبانیت و ناراحتی گریه ام میگرفت و مفاتیح توی دستم شده بود مانع و سلاح محافظتی، که یه مرد بین اون همه "مرد" پیدا شد. اتفاقا مرد ظریف جثه ای بود. نه قد بلندی داشت نه هیکل تنومندی اما برخلاف مردهای اون شب همسرش رو تو خونه نذاشته بود. همون یک مرد بود که نجاتمون داد. اون جلو راه افتاد و ما پشت سر همسرش به صف شدیم و بعد از چند دقیقه دیدیم که از معرکه به سلامت دراومدیم.

تصویر مبهمی از چهره اون مرد توی ذهنم هست اما منشش خوب یادمه؛ عباس وار بود. اون مرد از اون روز برام شد مصداقی از یک مرد.

 

*همین شب جمعه تو خیابونهای پشت حرم سید الکریم راه میرفتیم. خیلی شلوغ بود. مسلمیه بود و هیئت ها یکی یکی موج میشدن و فرود میومدن. شلوغ بود. نمیشد شانه به شانه راه بریم. اون افتاد جلو و من پشت سرش راه افتادم. تا اینکه به خودم اومدم و دیدم داره یکی یکی مردهای هیکلی هیئتی رو میزنه کنار که من راحت رد بشم. یاد اون مرد افتادم، نزدیک حرم سید الشهدا.

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۵۳
مریم ثالث
پیچ ضبط ماشینش را که چرخاند یاد لبخند تمسخرآمیز آنان و نیز چشمان از حدقه بیرون زده آن دیگرانی افتادم که در پاسخ به سوالشان گفته بودم: «چه خوب میشود اگر زن و شوهر در ماشینشان با هم سخنرانی گوش دهند»
صدایی که پخش میشد را نمیشناختم اما سخنران از روز قیامت حرف میزد. از اینکه «وقتی روزی که یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ وَأُمِّهِ وَأَبِیهِ وَصَاحِبَتِهِ وَبَنِیهِ برسه، اون روزی که هیچکس به هیچکس نیست و همه در هول و اضطراب هستن یه لحظه همه جا آروم میشه همه میفهمن فاطمه زهرا وارد محشر شده...»
صدای سخنران با صدای پس زمینه خاصی به خوبی هماهنگ شده بود، اما من به جای اینکه به محتوا گوش بدهم به وضعیتی که اخیرا پیدا کرده ام فکر میکردم و به جایی که نشسته ام. دوباره که نام فاطمه زهرا را لابه لای جمله ها شنیدم، رویم را برگرداندم و به صورتش نگاه کردم. به روبه رو خیره شده بود و تکان نمیخورد و ... حالا دیگر محاسنش هم خیس شده بود.
۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۰
مریم ثالث