استفاضه

سلام :)

استفاضه

سلام :)

استفاضه یعنی طلب خیر کردن، یعنی عطا خواستن
و دنیا محل استفاضه است نه استفاده (حتی دنیای مجازی)


* اَللَّهُمَّ اخْتِمْ لَنا بِالَّتى هِىَ اَحْمَدُ عاقِبَةً *


میخواهم باز هم تلاش کنم جوری بنویسم که نوشته هایم حالم را (و حالتان را ) خوب کند :))

*******************************


نوشتن زیستن دوباره ی لحظات زندگی است.
لحظه نوشتن لحظه عمیقتر زیستن لحظه لحظه های زندگی است.

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

می‌روم آن طرف میدان انقلاب و نیم کیلو شیرینی کشمشی می‌خرم. همین که به تاکسی‌های اینطرف میدان نگاه می‌کنم نیت می‌کنم اگر صندلی جلو تاکسی سوار شدم از این شیرینی‌ها به راننده هم تعارف کنم!  کاری که همیشه دلم خواسته و هیچوقت نکرده‌ام! بعد بلافاصله برای نذرم شرط هم می‌گذارم که «خدایا اگر راننده خیلی جوان باشد و شبیه اراذل و اوباش تعارفش نمیکنم ها!» و بعد خیلی مطمئن، انگار که اگر اولی برآورده شود دومی نمی شود، می‌روم سمت تاکسی‌ها و خیلی زود یک پراید می‌ایستد جلوی پایم و سوار می شوم. بله صندلی جلو کنار راننده. بلافاصله چند مترجلوتر یک زن و مرد به تمام معنا سفید پوست و به معنای واقعی کلمه مو طلایی می‌پرند بالا «دورِمیتوری! دورِمی توری! یونیورسیتی آف تهران» و بعد موبایلشان را که مزین به گوگل مپ است می‌گیرند سمت راننده تا بفهمانندش کجا می‌روند. راننده «اُکی اُکی» کننان راه می‌افتد. زن و مرد جوان تاکسی را گذاشته اند روی سرشان از بس بلند بلند می‌خندند و حرف می‌زنند. این خارجی‌ها عجب دل خوشی دارند! در حالی که به روبه رو خیره شده‌ام هرچه تلاش می‌کنم نمیفهمم چیزهایی که از پشت سر می‌شنوم فرانسوی محسوب می‌شود یا آلمانی. «اهمیتی نداره آدم هستن دیگه». بله وقتی چیزی را نفهمی اهمیتی ندارد! بی‌خیال می‌شوم و حواسم را هم مانند چشمانم از پشت سر به روبه رو خیره می‌کنم. شیرینی‌ها چشمک می‌زنند. نمی‌دانم چرا کیسه را بر خلاف معمول روی چادر گرفته‌‌ام نه زیر آن. «خدایا حالا ما یه چیزی گفتیم اما الان اوضاع فرق کرد! مهمون خارجی داریم»
 «خب مریم! الوعده وفا! جلو که نشسته‌ای. راننده هم که به نظر آدم حسابی است. خدا هم که اشانتیونی روی سختگیری‌هایت گذاشته و فرصتی فراهم کرده که صادرات فرهنگ هم بکنی دیگربرای چه تعلل می‌کنی؟» با خجالت فراوان چراغ قرمز 92 ثانیه ای را غنیمت میشمارم و در کیسه را باز میکنم و می‌گیرم سمت راننده «بفرمایید اقا» راننده که انگار جاخورده است با تعارف دوباره‌ی من یکی برمی‌دارد و حالا در حالی که من کیسه را به سمت عقب گرفته‌ام به زن و مرد اروپایی هم با سر اشاره می‌کند که «بردارید اشکال ندارد». زنِ جوان، زیباتر و البته سفیدتر و لاغرتر و قدبلندتر و موطلایی‌تر از چیزی است که تصور می‌کردم. چشمانمان که در هم گره می‌خورد شروع می‌کند اول به همان زبانی که نمی‌دانم چیست و بعد به انگلیسی و بعد هم به فارسی «حیلی ممنون. حیلی ممنون.» خب تقصیر من نیست! خارجی‌ها نمی‌توانند «خ» را تلفظ کنند البته راستش را بخواهید ظاهرا عین خیالشان هم نیست! انقدر «ر» و «ش» می‌گویند که کمتر کسی از دوری «خ» دلگیر و یا حتی متوجه عدم حضورش شود! «خ» هم برود پیش همه آن چیزهایی که ندارد!
 بگذریم. من هم سرم را تکان می‌دهم و فقط با زبان شیرین فارسی می‌گویم«نوش جااان». می‌دانید؟ همه آدمهای دنیا به یک زبان حرف می زنند؛ زبان محبت نیازی به واژه ندارد. او هم می‌فهمد.
خلاصه همینکه در پلاستیک را گره می‌زنم آهسته از دهانم در می‌رود که «امشب تولد مادرمه دوست نداره کیک بخریم شیرینی خریدم» راننده این را که می‌شنود دیگر تا دمِ درِ خانه دست از سرمان بر نمی‌دارد و این موجودی که کنارش نشسته و هر روز صد‌ها کپی برابر اصلش را در خیابان‌ها می‌بیند برایش می‌شود عجیبتر از آن دو موجودی که عقب نشسته‌اند و سر کله هم می‌زنند! (می‌خواستم به شما نگویم مناسبت شیرینی خریدنمان چه بود که با توجه به پست قبلی خیلی استفاضه‌یمان لوس نشود!! اما خب نشد) راننده که حالا فهمیده‌ام مردی دنیا دیده است و برای دل مادرش برگشته به میهن، تعریف می‌کند «خارج کسی به کسی چیزی تعارف نمی‌کنه خانوم! تعارف کردن محبت بین آدمها رو زیاد می‌کنه. اگر میگفتین شیرینی خیراته یا صلواتیه کام ما باز شیرین میشد اما دلمون می‌گرفت. این شیرینی شما خیلی چسبید. خیلی»

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۵
مریم ثالث