استفاضه

سلام :)

استفاضه

سلام :)

استفاضه یعنی طلب خیر کردن، یعنی عطا خواستن
و دنیا محل استفاضه است نه استفاده (حتی دنیای مجازی)


* اَللَّهُمَّ اخْتِمْ لَنا بِالَّتى هِىَ اَحْمَدُ عاقِبَةً *


میخواهم باز هم تلاش کنم جوری بنویسم که نوشته هایم حالم را (و حالتان را ) خوب کند :))

*******************************


نوشتن زیستن دوباره ی لحظات زندگی است.
لحظه نوشتن لحظه عمیقتر زیستن لحظه لحظه های زندگی است.

دیروز از خواب که بیدار شدم گیج و منگ بودم. دیشب چه اتفاقی افتاده که اینقدر قلبم سنگینی می‌کند؟ امروز فردای فاجعه مناست؟ نه دو هفته که از آن گذشته است! آیا کابوس وحشتناکی دیده‌ام؟ نه خوابی هم ندیده‌ام! پس چه شده است که غمی چنین سنگین نمی‌گذارد از جا بلند شوم؟ چه شده که پلک‌هایم توان باز شدن ندارند؟ چه شده که گلویم پر از بغض است؟ کم کم یادم می‌آید. دیشب خبر جدا شدن مادری از دختر نوجوانش را شنیده‌ام. همین. نه مادر را می‌شناسم نه دختر را. اصلا مگر فرقی می‌کند؟ چرایی و چگونگی ماجرا فرقی نمیکند. فرقی نمی‌کند خودشان خواسته‌اند یا نخواسته‌اند. همین یک جمله برای ماتم گرفتنم کافی است. مادری از دخترش جدا شده است...

چاره‌ای ندارم باید بلندشوم و بروم موسسه. زندگی بی رحمتر از آن است که بتوانی به آن فکر کنی. اگر بتوانی گاهی هم به آن فکر کنی، نمی‌توانی داغدارش باشی و داغدار بمانی. در راهم، اما بین رفتن و نرفتن هنوز مرددم. بعد از چندبار پس و پیش کردن باز ادامه می‌دهم. قول داده‌‌ام امروز آنجا باشم چاره ای نیست. به ولیعصر که می‌رسم به بالا نگاه میکنم ته این خیابان می‌توانم از شر این بغض لعنتی خلاص شوم. در سکوت و آرامش امام زاده‌ی تجریشِ شلوغ و پرهیاهو. تا تصمیم بگیرم اتوبوس راه می‌افتد و حسرتش بر دلم می‌ماند. به این سریال دنباله دار تصمیم های گرفته نشده عادت کرده ام.

نزدیک موسسه که می‌شوم هنوز پشیمانم از آمدنم. می‌دانم با این وضعیت نمی‌توانم کاری بکنم. تاسف می‌خورم از وضعیت فرهنگیی که به‌وجود آمده و من باید بنشینم برای چند مرد مدعی به ظاهر دیندار نشان دهم زن و مرد در فعالیت فکری تفاوتی دارند یا ندارند. آیت الکرسی می‌خوانم. آرام نمی‌شوم. آقا را صدا می‌کنم که خودش بیاید و کاری بکند. خسته شده‌ایم دیگر. یادم می‌افتد خیلی وقت است صدایش نکرده‌ام و شرمنده می‌شوم.

سیستم را روشن می‌کنم. اینترنت قطع است. تا بیایند دردش را درمان کنند طول می‌کشد. همکارم مثل همیشه شروع به حرف زدن می‌کند اما اینبار مجالش نمی‌دهم و میپرم میان حرفش و برای بار دهم ماجرا را برای او هم می‌گویم شاید بارم سبکتر شود. می فهمم چندان نمی‌فهمد و فقط نگاهم میکند. می رویم سرکارمان. کتاب‌ها را بی حوصله ورق می‌زنم و وُردها و پی‌دی‌اف‌ها را باز می‌کنم و میبندم. اذان می‌گویند و سیستم هنوز قطع است. ناهار می‌خوریم و سیستم هنوز قطع است. "کار" میکنیم و کار نمیکنیم. سیستم هنوز قطع است.

دختری هم سن و سال من به دعوت همکارم وارد اتاقمان می‌شود. قد بلند و چهارشانه و چادری. همه را بغل می‌کند و می‌بوسد. من را هم! لبخند از روی صورتش پاک نمی شود. نه این لبخند نیست. خنده‌هایش عالم را می‌خنداند- عالم درون و برون! مهمانش می‌کنیم به یک لقمه نان و به سختی می‌نشیند سر سفره‌یمان. بااصرارش چشمانمان را می بندیم و کف دستهایمان را به سویش دراز می‌کنیم. دستش را می‌کند توی کیفش و شی گرد کوچک سردی را می‌گذارد کف دستمان. یک تیله شیشه‌ای شفاف با رگه‌های سفید و آبی و سرمه‌ای.

من را می‌برد به سالها پیش. همان روزی که دستان کوچکم فقط می‌توانست دور انگشت بزرگ سبابه پدربزرگ حلقه شود و شده بود. همان روزی که او از کوچه پس کوچه‌های تنگ مولوی از پسر بچه‌های محله‌یشان برایم تیله‌ای خرید. آن هم تیله‌ای شیشه‌ای بود با رگه‌های سفید و آبی و سرمه‌ای.
تیله را که می‌گیرم جلوی چشمانم دنیا –هنوز- از پسش وارونه است. مثل دنیای کودکی یم.



 بغضم می‌ترکد و راحت می‌شوم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۱۹
مریم ثالث

نظرات  (۷)

زیبا بود
همراه شدم و بغض...


خوب باش مریم جان
پاسخ:
ممنون عارف جان


به لطف همدردی دوستان و این دختری که دیروز دیدم خوبم الان.
ناراحت بشین پست رو حذف میکنم ها :)
۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۶:۰۲ پلڪــــ شیشـہ اے
وای خدای من چه پایان محشری داشت.تیله و آقاجون...
پاسخ:
عه! قبلاً داستان تیله ها رو براتون گفته بود؟ دیگه پس دارم میشم مثل مادر بزرگهایی که هی قصه های قدیمی رو تکرار میکنن :))

ممنون پلکِ جان
۲۰ مهر ۹۴ ، ۱۰:۵۸ خیالِ دست

پارسال مشهد بودیم که نتیجه‌ی کنکور خواهرم آمد. اینترنت نداشتیم. خواهرم زنگ زد به یکی از دوستانش و قرار شد نتیجه‌اش را ببیند. دوستش زنگ زد، خواهرم پشت تلفن ناباورانه پرسید: «مشهد؟! مطمئنی؟!»

از چند سال پیش خواهرم می‌گفت که نمی‌خواهد در شیراز دانشگاه برود. می‌گفت می‌خواهد خوابگاهی شود، می‌خواهد مستقل شود. همیشه بعد از این حرف‌ها، مادرم چشم‌غرّه‌ای به او می‌رفت و به‌گمانم در دلش دعا می‌کرد که خدا به حرف خواهرم گوش نکند. نتایج اوّلیه‌ی کنکور که اعلام شد، من و خواهرم نشسته‌ بودیم به انتخاب رشته. مادرم فقط می‌گفت جای دور نزنید. اوّل شیراز را بزنید. جاهای دیگر را نزدید هم نزدید! یواشکی مشهد را هم زدیم. خیلی دور نیست؛ فقط بیست ساعت راه است با اتوبوس!

نتیجه‌ی کنکور خواهرم که آمد ما مشهد بودیم و او مشهد قبول شده بود. خیلی عجیب بود چون سطح دانشگاه شیراز و دانشگاه فردوسی تقریباً یکسان است. عجیب بود که شیراز قبول نشده بود ولی مشهد قبول شده بود. مادرم در اتاقِ هتل، کف زمین نشسته بود و می‌گفت من همین‌جا می‌مانم. شما هرجا خواستید بروید! و جدی بود. حتی پدرم رفت چند تا از بنگاه‌های مشهد را سر زد. مادرم اصرار داشت که یا باید کاری کنیم خواهرم بیاید شیراز یا ما هم باید برویم مشهد پیش او زندگی کنیم. نشستم با مادرم حرف زدم. خواهرم را دانشگاه شیراز قبول نمی‌کردند. مشهد هم جایی نبود که ما بتوانیم آنجا زندگی کنیم. رضایت داد که برگردیم شیراز. تصویر چشمان نمناکش هنوز پیش چشمانم هست.

یک هفته بعد، موعد ثبت‌نام دانشگاه خواهرم بود. به پدر و مادرم گفتم خودم می‌برم و ثبت‌نامش می‌کنم. بیست ساعت نشستیم در اتوبوس و رفتیم مشهد. کارهای ثبت‌نامش را کردم و برایش خوابگاه گرفتم. می‌خواستم برگردم شیراز ولی مادرم زنگ زد و گفت یک شب آنجا بمانم. قرار بود برایشان جلسه‌ی معارفه بگیرند و خواهرم آنجا کسی را نداشت. شب، پیش یکی از دوستانم در خوابگاه پسران ماندم. فردا صبحش که خواهرم را دیدم، خواستم سربه‌سرش بگذارم، پرسیدم دیشب خیلی گریه کردی؟ جدی گفت: «نه خیلی، ولی تنها بودم، کسی نبود نشستم گریه کردم.» خواهرم را مشهد گذاشتم و برگشتم. برگشتنی در اتوبوس، من هم گریه کردم.

خواهرم تا وقتی شیراز بود نماز می‌خواند، ولی با یادآوری‌های مادرم. همیشه ده دقیقه مانده بود تا قضا شود. همیشه با مادرم سر حجابش بحثشان بود. خواهرم از آن دخترهایی نبود که بخواهد حجاب نداشته باشد، ولی دوست داشت مثل دوست‌هایش جلوی موهایش پیدا باشد. همیشه جلوی آیینه، او مقنعه را بالا می‌کشید، مادرم پایین. حالا که رفته مشهد، چادری شده. نمازهایش را هم معمولاً سروقت می‌خواند. تابستان که خانه بودم، مادرم می‌گفت که دیگر هیچ‌وقت در کار خدا چون و چرا نمی‌کند، دیگر هیچ شکایتی نمی‌کند. می‌گفت همیشه خدا را شکر می‌کند که خواهرم رفته مشهد، و من نگاه رضایت را در چهره‌ی مادر می‌بینم. چند روز بعدش با خواهرم تنها بودم. ازش پرسیدم اگر دوباره می‌خواست انتخاب رشته کند، مشهد را انتخاب می‌کرد؟ گفت: «نه به خاطر دانشگاهم، نه به خاطر دوست‌های خوابگاهم، به خاطر امام رضا مشهد را دوباره می‌زنم.»  این جدا شدن برای هر دویشان سخت بود و هست ولی هر دو راضی‌اند. انگار مادرم راست می‌گوید؛ ما حکمت کارهای خدا را نمی‌دانیم.

پاسخ:
خدا رو شکر ته ماجرا ختم به خیر شده
نزدیک بود شب ماتم دیگری راه بیافتد!

دوست مشهدی ما که تهران قبول شده بود دائم یا شاه عبدالعظیم بود یا امام زاده صالح. انگار زندگی بدون حرم را تاب نمی اورد. منم در همان هجده نوزده سالگی دوری مادر را چشیده ام با فقط دو ساعت فاصله و دو روز در هفته! اما هر بار درحالی که به من خوش گذشته بود چروکهای صورت مادرم بیشتر شد.
البته واقعا حکمتش چند سال بعد مشخص شد. اما مادرها خیلی در این مسیر بیشتر اذیت میشوند. مخصوصا اگر دلبستگی شان دو طرفه باشد و مشکلی با دخترهایشان نداشته باشند و مونس هم باشند و اعضای دیگر خانه کمکاری کنند و...
فهمیدن حکمت کارهای خدا لذت زیادی دارد.
در فرصت مناسبی داستان خودم را هم مینویسم . خیلی خوب بود این کامنت. با پرحرفی خرابش نمیکنم. ممنونم
خدا مادرتان را حفظ کند . دعای خیرشان پشت سر شما و خواهرتان است

۲۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۴۰ پلڪــــ شیشـہ اے
کی گفته بود؟! نه نشنیده بودم که.ذوق زده شدم.
پاسخ:
فکر کردم افتادم به تکرار :)

هرچند غمبار بود، اما همین که بهانه ای پیدا شد که حالت بهتر بشه و بغضت بشکنه و سبک شی هم غنیمته...
البته کامنت خیال دست واقعا خوشحال کننده بود!:)
پاسخ:
آره زهرا این خانمه بعدش اینقدر ما رو خندوند که مت فکر کنم خدا فرستاده بودش :)
سلام مریم جان...
ان شاءالله دلت همیشه شاد باشد... این روزها، بدجور روی دلم غم است...
روضه آقا خیلی ادم را آرام می کند...
چقدر دلم محرم می خواست که الحمدلله رسید.
پاسخ:
سلام عزیزم
ممنون
آره همینطوره. هیچ دردی به اندازه درد محرم درد نداره.
خداروشکر انشالله به زودی سبک میشه دلتون.
سلام
چقدر کامنت جناب «خیالِ دست» خوب بود... خیلی
پاسخ:
سلام

اوهوم
یواشکی بگم وبلاگ هم دارن :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی